-
چشم دل باز کن...
چهارشنبه 2 اسفندماه سال 1385 02:38
لحظه ای بیندیش! چقدر شاد می شدی اگر همه آنچه اکنون داری٬ از دست می دادی و آنان را دوباره به دست می آوردی! روزمرگیها همیشه مانعند! دیواری سخت و ناپیدا در مسیر دید که جلوه زیباییها را در خود می کُشد تا چشم زحمتی متقبل نشود، جز عادت دیدن!!!... گذر از دیوار روزمرگیها سخت نیست! تنها لختی تأمل... پس از عبور، دنیای عظمت و...
-
شام غریبان...
جمعه 13 بهمنماه سال 1385 00:35
ای افق! یادت هست؟!... به سفر می رفت او سفر رویش یک لاله سرخ سفر جاری خون سفر صبح به مرداب سیاه شبها سفر آینه ها سفر جبهه نور از نگاهش، سخنش، گرمی ایمان می ریخت و سرود همه آینه ها را می خواند سخنش ذهن مرا تا به خورشید حقیقت می برد آسمان غرق تماشا شده بود و ستاره می سوخت ای افق! یادت هست؟!... (جلال قیامی میرحسینی)
-
کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا
یکشنبه 8 بهمنماه سال 1385 11:27
...و باز محرم و مجالی به اندیشیدن... این روزها، از هر کوی و برزن که می گذری، خیل مردمانی را می بینی که بانگ دیوانگی سر داده اند! سیاه می پوشند و می روند و بر سینه می کوبند و زنجیر بر شانه می سایند و طبل و سنج و علم و بیرق... از این کوی به آن کوی، از این محله به آن محله، تا فریاد کنند عزاداری شان را، تا به جوش آرند...
-
از یلدا؟؟؟
چهارشنبه 4 بهمنماه سال 1385 01:42
تا یلدا همه چیز آخرین بود... آخرین شب و طولانی ترین... سکوت... سکوت... سکوت... و... ...سوز دلتنگی در سینه! یلدا، طولانی ترین شد تا نوید بخش روشنی بیشتر باشد... ...و من تسلیم! حال، هر روز که می گذرد، خورشید نورافشان تر می شود. و اما شب، بازی سکوتش را هنوز برنده است... یلدا چشمانم را گشود به بازی شبانه انوار ِ حضور که...
-
برف... تداعی سبزی نگاه توست!
یکشنبه 12 آذرماه سال 1385 22:53
غوغای برف سپید تا طراوت نگاه سبزت پروازم می دهد... آنقدر کودک می شوم که همه چیز را بزرگ می بینم... تا آنجا که در آغوش گرم آدم برفی بزرگ رویاهایم آرام بگیرم و خواب سبز نگاهت را ببینم... ... دل، نگاهبان نگاه توست! .... .. . کاش میشد مرثیه برفی نگاهت را معنا کرد...
-
دوردستها...
سهشنبه 7 آذرماه سال 1385 03:47
وقتی که بامدادان مهر سپهر جلوه گری را آغاز می کند وقتی که مهر٬ پلک گرانبار خواب را با ناز و کرشمه ز هم باز می کند آنگه ستاره سحری در سپیده دم خاموش می شود آری... من آن ستاره ام که فراموش گشته ام و بی طلوع گرم تو در زندگانیم خاموش گشته ام (حمید مصدق) می نگرم افق نگاهت را دوردستها ردپای زلال نگاه توست! دوردستها... ......
-
خیال
دوشنبه 29 آبانماه سال 1385 02:29
خیال، حقیقت مطلق را می بیند، جایی را که گذشته، اکنون و آینده به هم می رسند. خیال نه به واقعیت ظاهر محدود است و نه به یک مکان. همه جا می زید. در کانون است. و ارتعاش تمامی حلقه هایی را احساس می کند که شرق و غرب به گونه ای مجازی در آن جای دارند. خیال، حیات آزادی ذهن است. خیال رو به تعالی ندارد... دوست دارم سراسر زندگی ای...
-
قدیمی تر شدم!
جمعه 19 آبانماه سال 1385 00:08
بیست و چهار سال گذشت و من زیر بارانی از ثانیه و تأمل، یک سال قدیمی تر شدم! و همچنان می دوم در پی آن قدمتی که شکوه بیاورد و شکوهی که سربلندی... یکی گفت: امیدوارم صدها سال زنده باشی! یکی گفت: انشاءالله صد و بیست و چهارمین سال تولدت را جشن بگیری و من برایت هدیه بیاورم! ... و یکی گفت: بهترینها را در نزدیکترینها به خدا...
-
در روستا
یکشنبه 14 آبانماه سال 1385 09:22
جام جانبخش رمضان را با شنیدن بانگ عید، تا انتها سرکشیدیم و رفتیم تا چند صباحی در دل طبیعت ناب زادگاه اجدادی بیاساییم. آنجا که صدای پای زلال آب، تا خلوت دل سپیداران پروازت می دهد و بر بلندای خانه خورشید می نشاندت. آنجا که آسمان شَبَش سوسوی کمتر ستاره ای را در خود ندارد. رفتیم و سینه از طراوتِ صداقتِ طبیعت انباشتیم تا...
-
آدمی و دلارام
شنبه 29 مهرماه سال 1385 23:46
در آدمی٬ عشق و درد و خارخاری و تقاضایی هست که اگر صد هزار عالم مُلک او شود، نیاساید و آرام نیابد. این خلق به تفصیل، در هر پیشه ای و صنعتی و منصبی، تحصیل نچوم و غیرذلک می کند و هیچ آرام نمی گیرد. زیرا آنچه مقصود است، به دست نیاورده است. آخر، معشوق را دلارام گویند، یعنی دل به وی آرام گیرد، پس به غیر چون آرام و قرار...
-
باز دیوانگی آسمان...
چهارشنبه 26 مهرماه سال 1385 17:25
دلتنگی های آدمی را باد٬ ترانه ای می خواند رویاهایش را آسمان پرستاره نادیده می گیرد و هر دانه برفی به اشکی نریخته می ماند سکوت٬ سرشار از سخنان ناگفته است! از حرکات ناکرده اعتراف به عشقهای نهان و شگفتی های بر زبان نیامده در این سکوت حقیقت ما نهفته است حقیقت تو و من... (شاملو) آه...! باز باران... ...و من مبهوت سخاوتی...
-
نیایش
شنبه 15 مهرماه سال 1385 01:24
خداوندگارا! در راه ماندگی خویش را چگونه فریاد کنم؟ چگونه آسایش کوی تو را طلب کنم که شباهنگ بیدار دل، راهی کوی غریبانه ای گشته که سزاوارترین آدمیانش، از بندگی، تنها رکوعی بی خشوع می دانند و چند روزی لب فروبستن بر طعام و بس! آنجا که مأمن مخوف عاشقان دروغین و ندامتگاه عارفان کاذب است و جایگاهی بر حیرانی مشتاقان ریا!...
-
شب و تنهایی
پنجشنبه 2 شهریورماه سال 1385 19:45
سلام! ساعتی بیش، از در دنیای تو بودن نمی گذرد. نمی دانم چگونه بی صبری هایم، سر از تقاطع گِله و انتقام درآوردند! می دانی؟!! دلشکستی هایم مأمنی نیافتند... خواستم با شِکوه ای کلامم را به پایان رسانم، اما نمی دانم چه شد که گِله هایم از خلوت تنهایی ِ دیگری سر در آوردند!!! ... و تو ندیدی! ... و تو نشنیدی! هیچ نشنیدی! ... و...
-
باورم نیست ز بدعهدی ایام هنوز...
دوشنبه 30 مردادماه سال 1385 10:30
کاش خواننده شعرم بودی راستی شعر مرا می خوانی؟!! *** وقتی که او می رفت... آواز دردانگیز تنهایی در وسعت باغ دلم آهسته می رقصید کوچیدن برگ درخت خاطراتم را در بینهایتهای غمگین خزان احساس می کردم وقتی که او می رفت... کوچیدن صدها پرستو را من بر فراز شهر می دیدم طغیان سیل اشک را در جویبار دیده ام احساس می کردم وقتی که او می...
-
سهراب و تنهایی اش
چهارشنبه 11 مردادماه سال 1385 14:11
نرم می آیم و آهسته... گامهایم می دانند که جایز نیست غوغا کنند! جایز نیست بر مبنای عادت همیشگی٬ خاک را لگدمال کنند! نرم می آیم و آهسته... باشد که چینی نازک تنهایی اش ترک برندارد!! بیست و شش سال است که خاموشی اش٬ فریادی است در پهنای آسمان روشن و داغ کویر! روزهای این سالیان٬ آرامگاهش٬ سنگفرش زیر پای زائران زیارتگاهی است...
-
کرانه رویا
سهشنبه 3 مردادماه سال 1385 14:44
اینجا کرانه رویا ست! آری! اینجا همه چیز روی بال رویا ملموس است... اینجا همه چیز پُر است از صداقت و یکرنگی. اینجا ترس معنا ندارد. اینجا خودت هستی٬ با همه آنچه در دل داری٬ بی هیچ کم و کاستی. اینجا می توانی ببالی بر بودن خویش. حضور در خلوت انسی که همه٬ مریدانِ عشقند و یگانه ساقی مجلس٬ جامِ بلورین پیشکشت می کند تا...
-
بودنت ستودنی ست!
دوشنبه 19 تیرماه سال 1385 15:38
ای همه معنای بودن هر چه هستی باش اما کاش... نه٬ جز اینم آرزویی نیست! هر چه هستی باش! اما... باش!!!...
-
تبریک!
دوشنبه 12 تیرماه سال 1385 07:27
خوب من! از همان هنگام که بر عشق لبخند زدیم، از همان هنگام که گلواژه احساس را در وجودمان معنی کردیم، از همان هنگام که بیقرار شدیم و قرار را در با هم بودن یافتیم، با هم از پلکان زندگی بالا رفتیم و با هم سختیها را به دوش کشیدیم… و تنها دلخوشی مان در طی مسیر٬ رضایت هم بود و بس!... حال، همزمان با آغاز چهارمین سال با هم...
-
در تقلای شدن٬ بودنِ تو هستم کرد!
سهشنبه 6 تیرماه سال 1385 11:17
در تقلای شدن٬ بودنِ تو هستم کرد! در تکاپوی بودن جایی مابین فرار و قرار پرسه زنان گاه این و گاه آن سو گاه در خاموشی و گاه در بهت ناباورانه فراموشی! آرزو می کردم کاش می توانستم زندگی را آنگونه که هست، ببینم. یقین داشتم که دادار، زندگی را زیبا آفریده. ایمان داشتم، اما چیزی نمی گذاشت تا باورٍ خود را باور کنم!! بارها در...
-
چشمان تو!
دوشنبه 15 خردادماه سال 1385 13:45
اعتراف می کنم که نگریسته ام گهگاه به آسمان به چشـــــم ســتارگان نه به تمامی شان به آنانکه شبیه ترند به چشمان تــــــــــو!!!
-
بدخُلقی
سهشنبه 9 خردادماه سال 1385 21:23
یکی بود یکی نبود... پسرک بداخلاقی بود. پدرش به او یک کیسه پر از میخ و یک چکش داد و گفت هر وقت عصبانی شدی، یک میخ به دیوار روبرو بکوب. روز اول پسرک مجبور شد 37 میخ به دیوار روبرو بکوبد. در روزها و هفته ها ی بعد که پسرک توانست خلق و خوی خود را کنترل کند و کمتر عصبانی شود، تعداد میخهایی که به دیوار کوفته بود رفته رفته...
-
آینده در دستان من است!
پنجشنبه 28 اردیبهشتماه سال 1385 08:05
تا رسیدن به سراپرده عدل رودها در راه است موجها در پیش است باید از پهنه این رود گذشت اینک از حال به آینده پلی باید زد! زلف فرداهای شکوهنده ما همچنان منتظر دست نوازشگر ماست! نبض تاریخ و زمان خفته در پنجه دست من و توست! بر سر و سینه تاریخ گُلی باید زد هر چه غم بود گذشت بهر تجدید حیات سوی آینده پربار پُلی باید زد!
-
زمزمه های من و خودم....
یکشنبه 24 اردیبهشتماه سال 1385 11:23
مطلب جدیدی نیست! همان درددل همیشگی!! آیا فرار بهتر نیست؟! می خواهم بروم! بمانم؟! نه... برای چه؟ به چه امید؟ من همه چیز را از دست داده ام! انگیزه ای برای ماندن ندارم! ماندن و درد؟ ماندن و شوقِ بی سرانجام؟ آیا فرار بهتر نیست؟! اینجا همه چیز را به سُخره می گیرند... عشقم را امیدم را همه آمال و آرزوهایم را حتی همه وجودم را...
-
دوام عاشقی ها در جدایی ست!
چهارشنبه 30 فروردینماه سال 1385 15:33
نشاط انگیز و ماتم زایی ای عشق! عجب رسواگر و رسوایی ای عشق! اگر چنگ تو با جانی ستیزد چنان افتد که هرگز برنخیزد تو را یک من نباشد ذوفزونی بلای عقل و مبنای جنونی تو لیلی را ز خوبی طاق کردی گل گلخانه آفاق کردی اگر بر او نمک دادی تو دادی بدو خوی ملک دادی تو دادی لبش گلرنگ اگر کردی٬ تو کردی دلش را سنگ اگر کردی٬ تو کردی به...
-
زندگی را با تو می خواهم!
دوشنبه 21 فروردینماه سال 1385 11:17
زندگی را با تو می خواهم! خنده های دلنشین را بر لبان گرم تو٬ من دوست می دارم! زندگی را با تو می خواهم! زندگی بی تو سراسر درد و اندوه است. زندگی را با تو می خواهم! جز تو هرگز با کسی از عشق٬ از امید٬ از فردا٬ نخواهم گفت... زندگی را با تو می خواهم! با تو می خندم! با تو می گریم! آه... روزی نیز در آغوش گرم تو با تو می میرم!...
-
عید هم تمام شد!
دوشنبه 14 فروردینماه سال 1385 14:38
هیجان در راه بودن یک سال نو... قرآن و یا مقلب القلوب...٬ هفت سین٬ ماهی قرمز و تنگش٬ آینه و شمعدان٬ تپش قلبم و دلهره ای مختص به آغاز و یک حس آشنا و یک درس نو باکی نیست٬ از نو شروع کن! ... و تجدید دیدارها اول٬ مادربزرگ و پدربزرگ و چند صباحی در کاشان شهری با انسانهایی پاک اما٬ روحی که رخت از آن بر بسته! و گهگاه سردرگمی...
-
عشق و زمان
پنجشنبه 10 فروردینماه سال 1385 02:42
ر وزی روزگاری در جزیره ای دور افتاده، تمام احساسها کنار هم به خوبی و خوشی زندگ کردند. خوشبختی، ثروت، عشق، دانایی، صبر، غم، ترس، و ... هر کدام به روش خود می زیستند. تا اینکه یه روز ”دانایی“ به همه گفت: هرچه زودتر این جزیره را ترک کنید، زیرا به زودی آب این جزیره را خواهد گرفت و اگر بمانید غرق می شوید. تمام احساسها با...
-
بهار آمد!
سهشنبه 1 فروردینماه سال 1385 18:50
کمی با تأخیر!!! بهار... ترجمه رحمتی اهورایی همه چیز مرتبه! آماده آماده ام... مهمون عزیزیه! با اومدنش دل این همه آدم رو شاد می کنه! آره! بهار داره میاد! اما خونه دلم چی؟!! خیلی وقته که بهش سر نزده ام! نمی دونم که رُفت و روبش چقدر طول می کشه!؟ لحظه تحویل سال نزدیکه. این لحظات آخر به این فکر می کنم که چقدر غم انگیزه،...
-
آمدم... اما...
سهشنبه 16 اسفندماه سال 1384 14:45
آمدم... اما... با کوله باری از بی فرجامی تلاشهای بیهوده! دلم آکنده از اندوهی است مرگبار... غمی که بودنش را در لحظه به لحظه غربت تنهاییهایم حس می کنم... نومیدی سرتاسر وجودم را در خود غرق کرده... افکارم بهم ریخته... نگاهم با غباری از تردید پوشانده شده... چرا این راه را برگزیدم؟!! آیا همه اش اشتباه خودم بود، یا دست تقدیر...
-
روزگار غریبی ست...
چهارشنبه 12 مردادماه سال 1384 11:13
دهانت را می بویند مبادا که گفته باشی دوستت می دارم. دلت را می بویند روزگار غریبی ست، نازنین و عشق را کنار تیرک راهبند تازیانه میزنند. عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد! در این بنبست کج وپیچ سرما آتش را به سوختبار سرود و شعر فروزان می دارند. به اندیشیدن خطر مکن. روزگار غریبیست، نازنین آن که بر در میکوبد...