نیم دهه ی پیش٬ پسری از حوالی نیمه ی تک رنگ زمستان٬ با دختری از حوالی نیمه ی هزار رنگ پاییز٬ درست در میانه ی میانه ی سپید زمستان٬ رفتند تا با آغازی عاشقانه٬ زندگی را تجربه کنند.
به تو نوشت: ... و امروز هزار و هشتصد و بیست و شش روز است (با احتساب کبیسه ی این میان) که هر صبحش را معنی٬ انتظار گشوده شدن چشمان تو بوده و هر شبش را سزاوار٬ انتظار دیدار تو در میانه ی در خانه مشترکمان. تو را سپاس به خاطر همه ی آرامشی که در کنارت دارم و به خاطر همه ی درکی که از علایق نامشترکم با خودت٬ داری و برای خنده های کودکانه ات که شوق کودکی می پاشد بر زندگی مان و به خاطر همه ی تلاشهایت که نماد عشقت شده است برایم و به خاطر همه علاقه ات به راهی که برگزیده ای که به پشتکار امیدوارم می کند و به خاطر همه ی آن چه در قلبم کاشته ای که بنیان ماندنمان در کنار هم باشد!
دوستت دارم!
پانزدهم بهمن ماه هزار و سیصد و هشتاد و هشت
سلام
چه میمون است این ساعت که آغازش بهار باشد
چه رویایی است در این خواب که طوفان را قرار باشد
امیدورام به حق حضرت زهرا ,علی اعلی
که تا پیری به هم سازید, جوانی خوشگوار باشد
((اگر غم لشگر انگیزد که خون عاشقان ریزد))
به هم سازید ساغرها , که پیوند استوار باشد
موفق شاد و خندان لب , پر از نیکویی و احسان
به امید خدا این وصل, همیشه بر قرار باشد
ایام به کام
موفق باشید........شوریده
چرا اشک داره ؟ اونم اون شکلی ؟
به سلامتی و شادکامی ، لذت باهم بودن ، از هم خواستن ، درهم لغزیدن واقعا وصف ناپذیر است ، خوش باشید.
سلام بانووووو
وبلاگ ما به روز گشت
موفق باشید..........شوریده