بهانه ای برای نوشتن
بهانه ای برای نوشتن

بهانه ای برای نوشتن

مستی

 

 

پرنده می شوم 

می پرم تا دوردست 

حوالی همان جا که عطر نفس تو با رطوبت غمناک پاییز درآمیخته... 

و سرمی کشم پیمانه ای که به دستان تو رونق گرفته 

به یکباره... 

تا انتها... 

...و مست می شوم ... 

                                 ...  

                                      ...

 

کمی بالاتر انگار 

تویی دیگر 

مستی شرابی دیگر... 

نیستی و هستی اما پس کی؟!

توده ی ِ بر هم ِ برگ ها

 

 

می گذارم پای وقارت. پای آن همه آرامشی که توی نگاهت بود.که توی نگاهت هست. می گذارم پای اینکه حیا داشتی از اینکه زیر نگاه صدها عابر دلبری کنی و زیر نگاه هرز صدها عابر دیگر مستانه برقصی. ساده و بی آلایش آمدی. تنها دستی بالا بردی و آن قدر بی نظم برگ هایت را رها کردی که دلم سوخت. دل جماعت هم سوخت. دلشان سوخت که حیف است زن بلد نباشد برقصد. بیچاره شوهرش! دلشان برای تو می سوخت یا شوهر سرد و بی روحت،زمستان؟! برای خودشان! که دلشان می خواست شاهد جولان سبک سرانه و شادمانه ات باشند که لوند و دلبرانه بی تابشان می کردی و چشم هایشان برق و دهانشان آب می افتاد و شب هنگام حضور و نگاه هرزه شان را دنبالت می فرستادند. اما تو مثل همیشه روی در کشیدی و رفتی بالای ابرها یا روی شاخه درخت ها یا دست کم وقت بی نوایی، زیر توده توده ی ِ بر هم ِ برگ ها پنهان شدی و هنوز بعد این همه سال دل می بری از جماعت...بی شکوفه های بهاری که مثل همخوابه های هرجایی، امروز هستند و فردا نه. بی گرمای تن تابستان که آن قدر در آغوشت بکشد که از بوی تن و هرم نفسش عق بزنی و فرار کنی. سهم تو زمستان هم نبود. دروغ می گویی که خودت خواستی. بگو که خودت نمی خواستی و این زمهریر سرد را دست تقدیر ارزانیت کرد. بعد، این هدیه ی سرنوشت، چه قدر بی وفا و چه قدر زود رهایت کرد و مثل نوجوان های تازه بالغ، تن آراست و به هزار کلک و بزک جوان شد و خودش را انداخت توی بغل بهار . حیف تو بود. سوختی و ساختی. رخت زرد شد و آسمانت بارانی. اما به خدا هنوز هم هزار چشم عاشق دنبال حضورت ابری می شود. هنوز تمام سال دل عاشق من و مثل من منتظر می ماند تا چند روز خدا مهمانشان بشوی. هنوز وقتی نیستی دلم هوایت می کند و بهانه می گیرد. گیرم کمی پیرتر،کمی تکیده تر.پاییز هنوز پادشاه فصل هاست. هنوز توی پیری تنت تنه می زند به هزار فصل جوان. هنوز خیلی ها با یاد نیمکت های دو نفره ات زندگی می کنند. هنوز خیلی ها دلشان می لرزد وقتی یادشان می آید روزهای تو را که باد می آمد و موهای محبوب که توی باد رها می شد. پاییز که می شود،یعنی تو که می آیی روزهای خوب من آغاز می شود. می خندم و سرخوشانه زندگی توی رگ هایم جاری می شود. هنوز دوستت دارم پادشاه من...گیرم کمی پیرتر،کمی تکیده تر... 

نویسنده: لاشریکستان