بهانه ای برای نوشتن
بهانه ای برای نوشتن

بهانه ای برای نوشتن

شباهنگ زمستانی ام

کودکم!

هر چه نامت نهم و هر چه صدایت کنند، این را بدان که تو همیشه «شباهنگ» من میمانی! از ابتدا شباهنگم بودی و همچنان شباهنگم خواهی ماند. می دانم که با آمدنت زندگی یک رنگ دیگر می شود. هیچ ایده ای درباره ی رنگ زندگی با تو ندارم و تنها می دانم که چشمانم تا کنون مانند آن را ندیده اند! در آن پیچ در پیچ روزهای با تو، صدای گریه های شبانه ات بـــــاید آهنگ شبانه ام باشد وگرنه چگونه تاب بیاورم این دگرگونی بزرگ را؟! باید احساس کنم که وجود آسمانی ات، ملودی دلنواز زندگی است که بی تمنا نصیبم شده.. وجود کوچک معصوم تو باید آرامِ زندگی باشد.. دشواری های زندگی باید در صدای تو محو شوند، زیبایی هایش زیباتر شوند و زشتیهایش در دم، نابود!

کودکم!

روزها از ابندای حضورت، مثل برق و باد گذشتند. هیچ نفهمیدم گذرشان را.. اما این روزهای نزدیک به واقعیت تو، دیر می گذرند! انگار همه ی ماههای با تو را در این یک ماه آخر زندگی کرده ام!! دروغ است اگر بگویم منتظرم! من بیشتر گیجم تا منتظر! وجودم هنوز قابلیت هضم تو را پیدا نکرده.. گاه فکر می کنم زندگی بازی ام داده و من مثل همه ی قبلترها، بی هدف و بی تصور آینده، وارد بازی اش شده ام.. بی آنکه حتی روش درست این بازی را بدانم.. بی آنکه حتی از پایانش باخبر باشم..

کودکم!

این روزها که تو به آغاز نزدیک می شوی و من به پایانِ اتصالِ تو، هم زمستان رخت پایان پوشیده و هم هوا دچار سردرگمی شده. گاه گرم است در حد میانه ی بهار و گاه سرد چون چله ی زمستان. هرچند که من بیشتر این تغییرات را از تحولات آن بیرونِ پشت پنجره و از تغییر رنگ کوههای درون قاب آن تشخیص می دهم!

اما این روزها هر طور که بگذرند، تند یا کُند، سرد یا گرم، پر اضطراب یا آرام، یک هدف مشترک دارند و آن هموار کردن مسیر انتقال توست از درونم به جایگاهی که «دل» می نامندش...

آرام باش کودکم!

تو همیشه در من خواهی ماند..


شباهنگ زمستانی ام