سلام!
ساعتی بیش، از در دنیای تو بودن نمی گذرد.
نمی دانم چگونه بی صبری هایم، سر از تقاطع گِله و انتقام درآوردند!
می دانی؟!!
دلشکستی هایم مأمنی نیافتند...
خواستم با شِکوه ای کلامم را به پایان رسانم، اما نمی دانم چه شد که گِله هایم از خلوت تنهایی ِ دیگری سر در آوردند!!!
... و تو ندیدی!
... و تو نشنیدی!
هیچ نشنیدی!
... و ... رفتی...
بی آنکه منتظر کلام پایانی من باشی!
... و من ماندم و بهت باورنکردنی رفتنت!
حال، تو نیستی ...
تو رفته ای و من مانده ام و سنگینی کوله باری از علامت سوال!
من مانده ام و بی تابی ِ لحظات، که پناه به ابر ِ شبانه ام آورده اند تا چون سیل ببارند.
شب است و منم و شمعی که دلم راضی نشد روشنش کنم.
نخواستم به خاطر خود، شاهد اشک ریختنش باشم.
شب است و منم و یک قلم و یک ورق کاغذ و تاریکی محض...
کلمات از دلم بیرون می آیند و بی همرهی چشم، بر دل کاغذ می نشینند.
شب است و سکوت کَر کننده اش!
شب است و تنهایی...
غربت من و تنهایی تو!
می خواهم تا صبح بیاندیشم که حاضرم، شوری ِ اشک ِ غم ِ اِمشبم را با شیرینی اشکِ سالیان دلتنگی عوض کنم!!!
شب است و زمزمه های من و خودم!
شب است و جدال من با خودم!
شب است و دست نوازشگر نسیم که یادآور دستانِ پُرمهر توست!
شب است و نگاهِ پُرعطوفت ماهتاب که تداعی نگاه توست!
شب است و پاییز ِ اندوه که آرام آرام، جای خود را به بهار دلتنگی ها می دهد!
شب است و اشک و آه از دلتنگی ده شب آینده!
شب است، اما اکنون، حال من خوب است!
خوب خوب خوب!!!!
تو هم خوب بخواب!
خوابهای خوب ببینی!