بهانه ای برای نوشتن
بهانه ای برای نوشتن

بهانه ای برای نوشتن

«کودکم؛ سه ساله شد!!»

کودکم آرام آرام قد می کشید و من در سایه امن صداقت ناب کودکانه اش بزرگ می شدم... او می رقصید و من آرام آرام نوای کودکانه اش را زمزمه می کردم... او می خندید و من از شوق ِ حضورش اشک می ریختم... او آرام در آغوشم آرام می گرفت و من تا صبح از آرامشش آرام می شدم... او پرواز می کرد و من شادمانه آنقدر می نگریستمش تا چشمانم جز او هیچ نبیند... او بازی می کرد... کودکانه... می پرید، فریاد می کشید... طبیعت را حس می کرد! خدا را می بویید! و من... کودکانه... در سایه بزرگیش پنهان می شدم تا از گرمای دست نوازش غیب بی بهره نمانم!

کودکم دوستان زیادی داشت! با آنان شاد بود و من نیز...

از آنان می آموخت و من نیز...

 تجربه می اندوخت و من نیز...

ظاهر و باطن را می شناخت و من نیز...

بد و خوب را کشف می کرد و من نیز...

... اکنون کودکم خرسند است که بیشتر از آنچه می خواست دارد!

... و سپاس...

سپاس از همه دوستانی که پر ِ پرواز خیالهای کودکانه شان نشانگر ملکوتم بود!

دوستانی که با آنها بزرگ شدم و دیدم هر آنچه پیش از این نمی دیدم!

دوستان نادیده ای که در سیل روزمرگیها احساس بودنشان آرامشی شگرف نصیبم می کرد!

دوستانی که ورق نزدنِ گاه و بیگاهِ افکارشان، گویی از خود دورم می کرد!

نمی دانم چگونه شد که پا به این پهنه نهادم! اما این را می دانم که آرامش ِ آرزوهایم که روزی نهایتش را در نوشتن می کاویدم، حال... آرام آرام... آنچنان در دلم جای می گیرد که حتی خیال فرار در مخیله اش نمی گنجد!

سپاس!

 

در انتها؛ تهی ِ تهی!

ای عزیز!

بدان که تا آن هنگام که در پیشه اتکال، به سرآمدیِ بندگان نرسیده باشی و تا گاهی که کمالِ شایسته آنچه در طلب ِ آنی را در کنه وجودت لمس نکرده باشی و به عزت نفس نرسیده باشی، عطایت نمی کند که اگر کند، باری ز راه رفته نا خشنود و پشیمان باز خواهی گشت!

امروز می روم تا در انتهای راه، فارغ از تصور آنچه پیش خواهد آمد، صبورانه بایستم و خرسند، راه آمده را لبخندی نثار کنم و آینده را بوسه ای. با گامهایی موزون، هماهنگ با آنچه دیروز آموختم و عهد کردم بنیان فردایش سازم! فردایی آبی! آبی آبی تا آرامش...

و چقدر دلم روشن است...