بهانه ای برای نوشتن
بهانه ای برای نوشتن

بهانه ای برای نوشتن

به خواهرم

روز عجیبی بود. شوق و اضطرابی بود حاکم بر دلمان برای آنچه پایانش بر همه هویدا بود!

چهره برافروخته پُر تشویش مادر، دستهای پُر مهر رو به آسمان پدر، زمزمه های زیر لبی خویشاوندان و دوستان... نمی دانم خبر از چه می دادند؟! همه گویی جشنی بزرگ را در چند قدمی می دیدند.  

    

دفاعیه شهنوش 

 

امروز کودکی فهمید که مادرش زین پس دکتر است! و کمی گیج شد! از میان همهمه اطرافیان سه کلمه تکراری را ربود و در حالی که دامن مادر را می کشید، با شور خاصی گفت: مامان! دکتر! تبریک! و او باز نفهمید که چرا مادر او را در آغوش فشرد و چرا اطرافیان قهقهه سر دادند!؟

کودکی دیگر نیز فهمید که مادرش دیگر پایان نامه نمی نویسد و راس ساعت چهار از خدا خواست که به مادرش کمک کند. او بعید است بتواند باور کند که مادرش دیگر دانشجو نیست چرا که از دید او همه مادران و بلکه همه خانمها دانشجو هستند!

 

خواهر گلم؛ شهنوش عزیزم

شاید بیانش کمی مشکل باشد اما در تمام این روز احساس می کردم گوشه ای از روحم در نوعی همپوشانی با تکه ای از روح تو قرار گرفته! آنچنان شادم که نمی دانم چگونه می توان راهی برای ابراز خاص آن پیدا کرد! شاید همین چند کلمه لازم باشد، هر چند که کافی نیست:

به موفقیتت سرافرازم

به شادیت مسرورم

به بودنت می بالم

 

دوستت دارم!

بود و نبود

جای پا 

 

می دویدم؛ 

بر روی زمینی که می خواست بکر بماند!

پوشیده از برف بود... 

اما جای پا برایش معنی نداشت! 

چه لذتی داشت دویدن بر روی زمینی که حضورت را نمی بیند!!!