تو راست می گفتی...
ستارگان آسمان ما هم آنقدر تکراری شدند که شاید دیگر هیچ شبی نباشد که لالایی پُرنورترینشان خوابمان کند!
حالا باز من مانده ام و این همه واژه تردید
من مانده ام و این همه داغ ظلمت که کشان کشان تا بلندای این کوتاه٬ بر دوش کشیدم
بگذار فانوس خاک گرفته ام را بجویم تا بیایم...
با تو...
به تماشای این بالای کوتاه و آن پایین بلند!
درست یادم نمی آید... چند وقت است که از آن همه نور به اتهام کم سویی شان دل کندیم و ظلمت بالا را به امید کورسویی به جان خریدیم باشد که جلای آسمانمان باشد؟!
نمی دانم گاه چندم است که از فانوس تا هیچ را می کَنیم و می کاویم؟
اینجا حتی ستاره ای به تماشایمان نمی آید که ستارگان اینجا همان چشمک نورهای پایین اند و نه بیش!
می خواهم باز گردم...
به همه آنجاهایی که چشم باز کردنهای هر صبح، از گذاری دیگر مابین "یکتایی" و "یکتویی" خبر می داد!
بُنه بسته ام!
راه بازگشت نه صعب است و نه ناهموار...
پی نوشت:
- دیریست ندا می آید از ملکوت...
- در راه ماندگی خویش را چگونه فریاد کنم...
- گاه اذان که شد، لب به شهادت گشودم. آنی فهمیدم آنچه بر زبان رانده ام کلامی از وحی بود... الله لا اله... بیشتر ادامه ندادم و شروع به زمزمه اذان کردم. به ناگاه بر خویش لرزیدم که اکنون شهادت به عظمت کسی می دادم که ثانیه ای پیش کتمان "بودنش" را بر زبان رانده بودم!...