بهانه ای برای نوشتن
بهانه ای برای نوشتن

بهانه ای برای نوشتن

دوام عاشقی ها در جدایی ست!

نشاط انگیز و ماتم زایی ای عشق!

عجب رسواگر و رسوایی ای عشق!

اگر چنگ تو با جانی ستیزد

چنان افتد که هرگز برنخیزد

تو را یک من نباشد ذوفزونی

بلای عقل و مبنای جنونی

تو لیلی را ز خوبی طاق کردی

گل گلخانه آفاق کردی

اگر بر او نمک دادی تو دادی

بدو خوی ملک دادی تو دادی

لبش گلرنگ اگر کردی٬ تو کردی

دلش را سنگ اگر کردی٬ تو کردی

به از لیلی فراوان بود در شهر

به نیروی تو شد افسانه دهر

تو مجنون را به شهر افسانه کردی

ز هجران زنی دیوانه کردی

تو او را ناله و اندوه دادی

زمحنت سر به دشت و کوه دادی

چه دلها کز تو چون دریای خون است

چه سرها کز تو صحرای جنون است

به شیرین دلستانی یاد دادی

وز آن فرهاد را بر باد دادی

سر و جان و دلش جای جنون شد

گران کوهی ز عشقش بیستون شد

ز شیرین تلخ کردی کام فرهاد

بلند آوازه کردی نام فرهاد

یکی را بر مراد دل رسانی

یکی را در غم هجران کشانی

یکی را همچو مشعل برفروزی

میان شعله ها جانش بسوزی

خوشا آنکس که جانش از تو سوزد

چو شمعی پای تا سر برفروزد

خوشا عشق و خوشا ناکامی عشق!

خوشا رسوایی و بدنامی عشق!

خوشا بر جان من هر شام و هر روز

همه درد و همه داغ و همه سوز

خوشا عاشق شدن اما جدایی

خوشا عشق و نوای بینوایی

خوشا در سوز عشقی سوختنها

درون شعله اش افروختنها

چو عاشق از نگارش کام گیرد

چراغ آرزوهایش بمیرد

اگر می داد لیلی کام مجنون

کجا افسانه می شد نام مجنون؟!

هزاران دل به حسرت خون شد از عشق

یکی در این میان مجنون شد از عشق

در این آتش هر آنکس بیشتر سوخت

چراغش در جهان روشنتر افروخت

نوای عاشقان در بینوایی ست

دوام عاشقی ها در جدایی ست!

                                                                    (؟)

زندگی را با تو می خواهم!

زندگی را با تو می خواهم!

خنده های دلنشین را بر لبان گرم تو٬ من دوست می دارم!

زندگی را با تو می خواهم!

زندگی بی تو سراسر درد و اندوه است.

زندگی را با تو می خواهم!

جز تو هرگز با کسی از عشق٬ از امید٬ از فردا٬ نخواهم گفت...

زندگی را با تو می خواهم!

                      با تو می خندم!

                      با تو می گریم!

آه...

    روزی نیز در آغوش گرم تو

                          با تو می میرم!

                                با تو می میرم!

                                                 (؟)

عید هم تمام شد!

 

هیجان در راه بودن یک سال نو...

قرآن و یا مقلب القلوب...٬

هفت سین٬

ماهی قرمز و تنگش٬

آینه و شمعدان٬

تپش قلبم

و دلهره ای مختص به آغاز

و یک حس آشنا

و یک درس نو

                باکی نیست٬ از نو شروع کن!

... و تجدید دیدارها

               اول٬ مادربزرگ و پدربزرگ

و چند صباحی در کاشان

               شهری با انسانهایی پاک

               اما٬ روحی که رخت از آن بر بسته!

و گهگاه سردرگمی بین شادی روز نو و اندوه تحمیلی مذهب (و شاید جامعه)

و گهگاه جدال و شاید لجبازیهای کودکانه

و چند صفحه ای کتاب

و ساعاتی با دوستان

...... 

و سیزدهم٬

کوه٬

طبیعت

و سینه ای پر٬ از هوای پاک

و سرمای بهاری

و آتشی در کنار آب!

و بالانشینی دود

و جنگ بین سرما و گرما

و گاهگاهی خودنمایی آفتاب

و تجدید پیمان یک عشق!

و ساعتی غنودن

...و موعد بازگشت...

و سبزه ای که فراموش شد به دامان طبیعت سپرده شود

و ماهی ای که شاید هرگز هفت سینی در اطرافش نبیند

....

همین!

همه عید٬ همین بود!

عشق و زمان

 روزی روزگاری در جزیره ای دور افتاده، تمام احساسها کنار هم به خوبی و خوشی زندگ کردند. خوشبختی، ثروت، عشق، دانایی، صبر، غم، ترس، و ...

هر کدام به روش خود می زیستند. تا اینکه یه روز ”دانایی“  به همه گفت: هرچه زودتر این جزیره را ترک کنید، زیرا به زودی آب این جزیره را خواهد گرفت و اگر بمانید غرق می شوید.

تمام احساسها با دستپاچگی قایقهای خود را از انبار خونه شون بیرون آوردند و تعمیرش کردند و پس از عایق کاری و اصلاح پاروها، آنها را به آب انداختند و منتظر روز حادثه شدند. روز حادثه که رسید همه چیز از یک طوفان بزرگ شروع شد و هوا به قدری خراب شد که همه به سرعت سوار قایقها شدند و پاروزنان جزیره رو ترک کردند. در این میان، ”عشق“ هم سوار بر قایقش بود، اما به هنگام دور شدن از جزیره، متوجه حیوانات جزیره شد که همگی به کنار ساحل آمده بودند و ”وحشت“ را نگه داشته بودند و نمی گذاشتند که او سوار بر قایقش شود."عشق“ سریعا برگشت و قایقش را به همه ی حیوانها و ”وحشتِ“ زندانی شده توسط آنها سپرد. آنها همگی سوار شدند و دیگر جایی برای ”عشق“ نماند. قایق رفت و ”عشق“ تنها در جزیره ماند.

جزیره لحظه به لحظه بیشتر زیر آب می رفت و ”عشق“ تا گردن در آب فرو رفته بود. او نمی ترسید. زیرا ”ترس“ جزیره را ترک کرده بود. اما نیاز به کمک داشت. فریاد زد و از همه احساسها کمک خواست. اول کسی جوابش را نداد. در همان نزدیکیها، قایق دوستش”ثروت“ را دید و گفت: ”ثروت“ عزیز، به من کمک کن! ”ثروت“ گفت: متاسفم! قایق من پر از پول و شمش طلاست و جای خالی ندارد.“ عشق“ رو به سوی قایق ”غرور“ کرد و گفت: مرا نجات میدهی؟ “ غرور“ پاسخ داد: هرگز، تو خیسی و مرا خیس می کنی! ”عشق“ رو به سوی ”غم“ کرد و گفت: ای ”غم“ عزیز، مرا نجات بده! اما ”غم“ گفت: متاسفم ”عشق“ عزیز، من از فرط اندوه٬ توان نجات خودم را هم ندارم! در این بین ”خوشگذرانی“ و ”بیکاری“ از کنار عشق گذشتند، ولی عشق هرگز از آنها کمک نخواست از دور ”شهوت“ را دید و به او گفت:  ”شهوت“ عزیز، من رو نجات میدی؟  ”شهوت“ پاسخ داد: هرگز! برو به درک! سالها منتظر این لحظه بودم که تو بمیری! حالا بیام و نجاتت بدم؟ عشق که نمی تونست ”ناامید“ باشه، رو به سوی خدا کرد و گفت: خدایا! منو نجات بده!...

ناگهان صدایی از دور به گوشش رسید که فریاد می زد: نگران نباش من دارم به کمکت می آم! عشق آنقدر آب خورده بود که دیگه نمی توانست روی آب خودش را نگه دارد و بیهوش شد پس از به هوش آمدن، با تعجب خودش را در قایق ”دانایی“ یافت. آفتاب در حال طلوع مجدد بود و دریا آرامتر از همیشه. جزیره آرام آرام داشت از زیر هجوم آب بیرون می آمد، زیرا امتحان نیت قلبی احساسها دیگه به پایان رسیده بود عشق برخاست. به ”دانایی“ سلام کرد و از او تشکر نمود دانایی پاسخ سلامش را داد و گفت: من ”شجاعتش“ را نداشتم که به سمت تو بیام. ”شجاعت“ هم که قایقش دور از من بود، نمی توانست برای نجات تو راهی پیدا کند. پس می بینی که هیچکدام از ما تو را نجات ندادیم! یعنی اتحاد لازم را بدون تو نداشتیم. تو حکم فرمانده بقیه احساسها را داری!

 ”عشق“ با تعجب گفت: پس اون صدای کی بود که بمن گفت: برای نجات من می آد؟ ”دانایی“ گفت: او زمان بود. عشق با تعجب پرسید: زمان؟!! ”دانایی“ لبخندی زد و پاسخ داد: بله، ”زمان“....

چون این فقط ”زمان“ است که لیاقتش را دارد تا درک کند که

 ”عشق“ چقدر بزرگ است !!!!!!

  

بهار آمد!

کمی با تأخیر!!!

 

 بهار...

 

ترجمه رحمتی اهورایی

 

 

 

همه چیز مرتبه!

 

آماده آماده ام...

 

مهمون عزیزیه!

 

با اومدنش دل این همه آدم رو شاد می کنه!

 

آره! بهار داره میاد!

 

اما خونه دلم چی؟!!

 

خیلی وقته که بهش سر نزده ام!

 

نمی دونم که رُفت و روبش چقدر طول می کشه!؟

 

لحظه تحویل سال نزدیکه. این لحظات آخر به این فکر می کنم که چقدر غم انگیزه، وقتی با همه وجود حس می کنی که روزهای خدا می روند و دیگه هرگز بر نمی گردند! دیگه هیچ وقت لحظه ای با این نام و نشون در تاریخ پیدا نمیشه! این لحظه فقط همین لحظه هست! و اگه از دستش بدم، دیگه هیچ وقت نمی تونم به چنگش بیارم!

 

 

آه!...

 

 تموم شد!!

 

دیگه بالای هیچ برگی از دفتر خاطراتم 1384 رو نمی بینم! احساس خالی شدن می کنم!

 

خالیِ خالی از زمان!!!

 

معلوم نیست چه روزهایی در این سال در انتظارمه...

 

***

 

می گن تو این لحظات از خدا یه جیزی بخواه:

 

.......

 

الها! محبوبا!

 

در این وانفسای روزگار که به دست آوردن کوچکترین و بی ارزش ترین اهداف آنقدر مشکل شده که اون هدفها ارزشی ماورایی پیدا کرده اند،

 

در این عالم خاکی که آدمهاش٬گهگاه، فراموش می کنند که همه چیز منحصر به این زمین زیر پاشون نیست،

 

در این دنیای بی وفا که آدمها قبل از اینکه بودن رو حس کنند، باید رخت سفر بپوشند،

 

من...

 

سرم را بالا می گیرم و چشم بر آسمانی می دوزم که شکوه بهار جلوه اش را دو چندان کرده...

 

دستانم را به سویت بلند می کنم...

 

و...

 

دلم را...

 

پاک و خالص...

 

                  ....

 

و ندا بر می آورم...

 

و تنها یک درخواست...

 

یاوری کن تا بتوانم قدمی در راهِ یافتن عظمت عشق بردارم!