بهانه ای برای نوشتن
بهانه ای برای نوشتن

بهانه ای برای نوشتن

زندگی را با تو می خواهم!

زندگی را با تو می خواهم!

خنده های دلنشین را بر لبان گرم تو٬ من دوست می دارم!

زندگی را با تو می خواهم!

زندگی بی تو سراسر درد و اندوه است.

زندگی را با تو می خواهم!

جز تو هرگز با کسی از عشق٬ از امید٬ از فردا٬ نخواهم گفت...

زندگی را با تو می خواهم!

                      با تو می خندم!

                      با تو می گریم!

آه...

    روزی نیز در آغوش گرم تو

                          با تو می میرم!

                                با تو می میرم!

                                                 (؟)

نظرات 10 + ارسال نظر
شیما دوشنبه 21 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 11:23 ق.ظ

***

کاش می آمدی یک روز

تا ویرانیم را

در غروب سرد لحظه ها٬ نظاره گر باشی!

بی تو اینجا هر طرف

درد و پریشانی ست!

آسمان چشمها هر روز بارانی ست!

کاش می آمدی تا من

با بهار سبز چشمانت برویم باز

که بهار از چشمهای تو می شود آغاز !!

***

مهدی دوشنبه 21 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 12:05 ب.ظ http://1356-kermanshah.blogsky.com

سلام مطالبتو خوندم خوشم اومد دوست دارم با هم در تماس باشیم . به من سر بزن.خوشحال می شم.
موفق باشی

مریم دوشنبه 21 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 03:00 ب.ظ http://baan3117.blogfa.com

همگان در پی وصلند

ولیکن دریا

فکر گلبوسه ای از جانب مهتاب

به هنگام وداع

بر لب سرخ و طلایی رنگش!

مریم دوشنبه 21 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 11:07 ب.ظ http://baan3117.blogfa.com

دنیا که شروع شد زنجیر نداشت ،



خدا دنیای بی زنجیر آفرید .



آدم بود که زنجیر را ساخت ، شیطان کمکش کرد .



دل ، زنجیر شد ، زن ، زنجیر شد .



دنیا پر از زنجیر شد و آدم ها همه دیوانه زنجیری !



خدا دنیا را بی زنجیر می خواست .



نام دنیای بی زنجیر اما بهشت است .



امتحان آدم همین جا بود .دستهای شیطان از زنجیر پر بود .



خدا گفت : زنجیرهایتان را پاره کنید . شاید نام زنجیر شما عشق است .



یک نفر زنجیرهایش را پاره کرد . نامش را مجنون گذاشتند.



مجنون اما نه دیوانه بود و نه زنجیری . این نام را شیطان بر او گذاشت .



شیطان آدم را در زنجیر می خواست .



لیلی ، مجنون را بی زنجیر می خواست .



لیلی می دانست خدا چه می خواهد .



لیلی کمک کرد تا مجنون زنجیرش را پاره کند .



لیلی زنجیر نبود . لیلی نمی خواست زنجیر باشد .



لیلی ماند .



زیرا لیلی نام دیگر آزادی است


دنیا که شروع شد زنجیر نداشت ،



خدا دنیای بی زنجیر آفرید .



آدم بود که زنجیر را ساخت ، شیطان کمکش کرد .



دل ، زنجیر شد ، زن ، زنجیر شد .



دنیا پر از زنجیر شد و آدم ها همه دیوانه زنجیری !



خدا دنیا را بی زنجیر می خواست .



نام دنیای بی زنجیر اما بهشت است .



امتحان آدم همین جا بود .دستهای شیطان از زنجیر پر بود .



خدا گفت : زنجیرهایتان را پاره کنید . شاید نام زنجیر شما عشق است .



یک نفر زنجیرهایش را پاره کرد . نامش را مجنون گذاشتند.



مجنون اما نه دیوانه بود و نه زنجیری . این نام را شیطان بر او گذاشت .



شیطان آدم را در زنجیر می خواست .



لیلی ، مجنون را بی زنجیر می خواست .



لیلی می دانست خدا چه می خواهد .



لیلی کمک کرد تا مجنون زنجیرش را پاره کند .



لیلی زنجیر نبود . لیلی نمی خواست زنجیر باشد .



لیلی ماند .



زیرا لیلی نام دیگر آزادی است

دنیا که شروع شد زنجیر نداشت ،



خدا دنیای بی زنجیر آفرید .



آدم بود که زنجیر را ساخت ، شیطان کمکش کرد .



دل ، زنجیر شد ، زن ، زنجیر شد .



دنیا پر از زنجیر شد و آدم ها همه دیوانه زنجیری !



خدا دنیا را بی زنجیر می خواست .



نام دنیای بی زنجیر اما بهشت است .



امتحان آدم همین جا بود .دستهای شیطان از زنجیر پر بود .



خدا گفت : زنجیرهایتان را پاره کنید . شاید نام زنجیر شما عشق است .



یک نفر زنجیرهایش را پاره کرد . نامش را مجنون گذاشتند.



مجنون اما نه دیوانه بود و نه زنجیری . این نام را شیطان بر او گذاشت .



شیطان آدم را در زنجیر می خواست .



لیلی ، مجنون را بی زنجیر می خواست .



لیلی می دانست خدا چه می خواهد .



لیلی کمک کرد تا مجنون زنجیرش را پاره کند .



لیلی زنجیر نبود . لیلی نمی خواست زنجیر باشد .



لیلی ماند .



زیرا لیلی نام دیگر آزادی است

عرفان نظر آهاری

مریم دوشنبه 21 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 11:10 ب.ظ

وای نمی دونم چرا چند تا شد
.)

شیما سه‌شنبه 22 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 07:38 ق.ظ

***
زیبا نوشته ها را باید چند بار خواند!

پس بسا بهتر که چند بار نوشته شوند!!!

:)

***

hassan چهارشنبه 23 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 07:52 ق.ظ http://http://www.hassannane.blogfa.com/

سلام خسته نیاشید
مطالب خوبی دارید و موفق باشید.

مریم یکشنبه 27 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 07:57 ب.ظ

سلام
امشب همدگر را دیدیم.........
شیما خیلی قشنگه !!! فقط رنگ فونتی که استفاده کردی برا ما که دارای چشمانی کم سو هستیم .خوندن متن های زیبنیت خیلی سخته......... خسته هم نباشید ... از بابت همه چیز..........

متین و مبین دوشنبه 28 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 01:06 ب.ظ

مطالبت خیلی خوب بود. رنگ فونتت را اصلاح کن
راستی چون ما کوچولو هستیم. برا ما عکس هم بزار

... شنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 11:18 ب.ظ

بازی تقدیر

....

باور مقصود به سر داشتیم ..

....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد