بهانه ای برای نوشتن
بهانه ای برای نوشتن

بهانه ای برای نوشتن

آدمی و دلارام

 

در آدمی٬ عشق و درد و خارخاری و تقاضایی هست که اگر صد هزار عالم مُلک او شود، نیاساید و آرام نیابد.

این خلق به تفصیل، در هر پیشه ای و صنعتی و منصبی، تحصیل نچوم و غیرذلک می کند و هیچ آرام نمی گیرد.

زیرا آنچه مقصود است، به دست نیاورده است.

آخر، معشوق را دلارام گویند، یعنی دل به وی آرام گیرد، پس به غیر چون آرام و قرار گیرد؟!

                                                           (؟)

باز دیوانگی آسمان...

دلتنگی های آدمی را باد٬ ترانه ای می خواند

رویاهایش را آسمان پرستاره نادیده می گیرد

و هر دانه برفی به اشکی نریخته می ماند

سکوت٬ سرشار از سخنان ناگفته است!

از حرکات ناکرده

اعتراف به عشقهای نهان

و شگفتی های بر زبان نیامده

در این سکوت حقیقت ما نهفته است

حقیقت تو و من...

(شاملو)

آه...!

باز باران...

...و من مبهوت سخاوتی چنین!

خدایا!

آفتاب پس از این باران چه رنگی است؟!!

نیایش

 

خداوندگارا!

 در راه ماندگی خویش را چگونه فریاد کنم؟

چگونه آسایش کوی تو را طلب کنم که شباهنگ بیدار دل، راهی کوی غریبانه ای گشته که سزاوارترین آدمیانش، از بندگی، تنها رکوعی بی خشوع می دانند و چند روزی لب فروبستن بر طعام و بس!

آنجا که مأمن مخوف عاشقان دروغین و ندامتگاه عارفان کاذب است و جایگاهی بر حیرانی مشتاقان ریا!

بارالها!

با کدامین کلام، معترف شوم بر خُردی خویش و با کدامین قلم، بی ثباتی خویش بر آمالی فانی را به تصویر کشم؟

با کدامین پای،گام به گام ایام و لیالی مبارک ماه خویشتنداری را درنوردم که شور خبط و شوق گناه، قدرتم را ناجوانمردانه به تاراج برده و بر جای، چیزی جز تیرگی دیده و سختی دل بر جای نگذاشته!

محبوبا!

با کدامین زبان، از تو برای خویش، هزار و یکشب روایت کنم که سالیان است می شنود و باز می رود و باز و باز و باز... می رود که حکایت زبان را، افسانه دروغین کودکانه ای می داند و مغرور به نشان ناشایست شرافت که بر دوش می کشد، تکیه زنان بر مسند خویش، به حکم تأدیب، لب به نصیحت می گشاید و خویشتن از خویش آسوده می کند!

خداوندگارا!

با کدامین روی، روی به سوی حرم کبریایی تو آرم که نمی دانم از کجا، به کجا و برای که بار سفر بسته ام. سفری آغازیده ام و خود را مسافر کلبه احزان نام نهاده ام. ره به جایی برده ام که چرایی برگزیدنش را هنوز پس از گذشت ربع قرنی، هیچ از خویش نپرسیده ام و به ظاهری آراسته بسنده کرده ام، آنچنان که نه سزاوار فنا دانسته امش و نه مستحق نابودی!

...و حال، این منم در مقابل آینه زنگار گرفته ای که جز سایه ای از کوردلی چون من در خود ندارد!

12 غروب است که دل، نوای رَبَّنَا زمزمه می کند و زبان، به نجوا پاسخ می گوید!

12 شب است که سیاهی نیم شبان را تا دمیدن سپیده برشمرده ام تا آیتی برون آید از پرده غیب و خویش، نشانم دهد!

ستّارا!

این منم با همه داراییم از عصیان و با همه نداشتنی هایم از خیر!

قسم به باران چشم دلدادگان و به سوز سینه درماندگان، مرا از خویش برهان و بر خویش برسان! باشد که نسیمی از بن رحمتت زنگار از دل بشوید و بر سفره حیرت بنشاندش!