بهانه ای برای نوشتن
بهانه ای برای نوشتن

بهانه ای برای نوشتن

رنگین کمان

رنگین کمان٬ تنها مزد کسانی است که تا آخرین قطره باران را حس کرده باشند!

 

نیایش

روزهای مبارک ماه خویشتنداری از پس هم می آیند و می روند و باز تکرار حدیث نامکرر پوئیدن!

این روزها که می گذرد، بوی پیوند کبریایی دل به عرش می آید!

بوی پر سوخته ققنوس ِ نفس که می رود خویش بسوزاند تا مسیح به ارمغان آورد...

بوی نسیمی که می رود غبار از تاریکی دیده بزداید...

بوی مرهمی که می رود عقده ناگشوده دل بگشاید...

بوی نیازی که می رود کلام الله از سرنیزه روزمرگی پایین آورد و در آغوش کشد و لختی در دل جای دهد!

 

دیریست ندا می آید از ملکوت...

مائده می آید از عرش...

باران می بارد...

باران می بارد...

دلی باید!!!...

 

الها!

دلم می خواست زیر آبی آسمانت دراز بکشم و کرانهای بیکران بودنت را بشمارم و تا نفس باقی است، بر سجده گاه سر سایم و برنخیزم تا موعد صور...

دلم می خواست از خویشتنم نردبانی سازم تا آسمان! دستت را که به یاری دراز کرده ای در بر گیرم و با جامی، از حلاوت گرمای عظمتت مست شوم و به سماع، آسمانیان را به شور ربَّنَا بیخود از خویش سازم!  

دلم می خواست آرزوهای بلند زمینی ام را بر دریچه سبز نگاهت گره می زدم تا رنگ آسمانی شان آرامم کند...

دلم می خواست سایه ظلمانی شبانه دل را با تو تا روشنی سپیده سوسو می زدم که نگاهت آتشی است بر تداوم شمعی که ازل، درونم روشن ساخت!

دلم می خواست جذبه نگاهت را با دل بر می گرفتم و همراهش تا ناکجای هستی بال می گشودم و زمینیان آنگونه زیر پر می گرفتم تا توانی باشدم بر چشم فروبستن بر هر آنچه دیدنشان از تو دورم می کند!

 

الها!

دلی نصیبم فرما که تاب ماندن بر این همه خواهش کودکانه اش باشد!

و قدری که تاب زدودن این همه زنگار را داشته باشد!

و چشمانی که تاب دیدن این همه دوری را داشته باشد!...

الها!

که را توانی است بر بیداری مدهوشی که شاد است به مستی بی تو اش، جز تو؟!

الها!

شور ِ بازگشتم عطا کن!