بهانه ای برای نوشتن
بهانه ای برای نوشتن

بهانه ای برای نوشتن

عشق...بی سرانجام...

وای بر ما که تصور کردیم

عشق را باید کشت!!!

 

دوست داشتن...

عشق...

نمی دانم!!

هر چه هست٬ بی سرانجام!!!

به خاطر هیچ

شاید غرور

شاید تکبر

نمی دانم...

شاید هم به خاطر ...

عشق!!!

 

...

...

 

اگر از دستش بدهی...

...

 

پایان!

 

چندی است که غوغای درون را سرپوشی از خموشی نهاده ام!

نهایت تنهایی را درست رو در رویت، در پیچش سپیدی امواج شب، در گمگشتگی مرز دریا و آسمان، در احساس غریب باران، در غرش تمام ناشدنی آب، در با تو بودن، احساس کردم!

صدایت از بیکرانها می آمد و وجود فرشی ام را با حضور عرشی ات تازه می کرد و از صحرای جنون درون بر ساحل امن دیوانگی می نشاندم که نوای تو ناب ترین موسیقی از جانب صاحب عرش فرش بود و کلامت برگزیده ترانه های ملکوتی...

در تو از خویش به خویش می رسیدم و عطش حضور را در خنکای سجود می سوزاندم...

دل از خویش می بریدم و بر حرف حرف نگاهت گره می زدم تا پایان مرعوب نمایش حتی پ ابتدایش باشد! هر انتهایی را به شادمانی بر آغازی دوباره می دوختم و...

به پایان آمد این دفتر

حکایت همچنان باقی است...

حکایت...

حکایت باقی...

حکایت دل من و تو تمامی نداشت!...

راز وجود زمینی ام در حضور خیالی آسمانی تو نهفته بود...

و پایان...

پایان و پایانهایی که خموشی برهان فراموشی در خود دارند...

و تا آغاز...

آغاز چه دور می نماید!!!