بهانه ای برای نوشتن
بهانه ای برای نوشتن

بهانه ای برای نوشتن

و باز زمستان

 

 

یلدا آمد 

متفاوت تر

با حس نا آزموده قدم زدن در هفت شهر عشق

کنار برکه ماهی های قرمز

نزدیک فوران چشمه خیال

با حس آغوشی تنگ

آنقدر تنگ که یقین دانی می توانی یلدا ساز لحظات ناب شادمانی اش باشی!

...

یلدا آمد

متفاوت تر

با حس آبی دوست داشتن

آرامشی شگرف در دنیای آبی آمیخته خیال و رویا

...

امشب یلداست

کاش دست کم به قدر همین یک دقیقه ای که امشب  را خاص کرده٬ می دیدمت...

 

 

فال یلدا 

 شیوه نوشین لبان 

کاش امروز...

کاش

تاک آرزویم

 امروز

- فقط امروز-

- به یکباره-

به بار می نشست!

 

کاش

کوله بار کاشهایم

امروز

- فقط امروز-

- به یکباره-

به مقصد می رسید!

 

"بی حضور من!"

 

و دوستان همه می آمدند به نظاره

و پای می کوبیدند، گرداگردم

در جشنی که از آن ِ من نبود!

 

و خدا لبخندی می زد از سر تحسین!

 

کاش

امروز

- فقط امروز-

- به یکباره-

کودکی ام

قامت راست می کرد٬

قد می کشید و مادرم می شد!

 

کاش

امروز

- فقط امروز-

 

 

 

در میان این همه امروز

 

آیا یک امروز

 

- فقط یک امروز-

 

تقاضای ابلهانه ایست؟!

 

پایان!

 

چندی است که غوغای درون را سرپوشی از خموشی نهاده ام!

نهایت تنهایی را درست رو در رویت، در پیچش سپیدی امواج شب، در گمگشتگی مرز دریا و آسمان، در احساس غریب باران، در غرش تمام ناشدنی آب، در با تو بودن، احساس کردم!

صدایت از بیکرانها می آمد و وجود فرشی ام را با حضور عرشی ات تازه می کرد و از صحرای جنون درون بر ساحل امن دیوانگی می نشاندم که نوای تو ناب ترین موسیقی از جانب صاحب عرش فرش بود و کلامت برگزیده ترانه های ملکوتی...

در تو از خویش به خویش می رسیدم و عطش حضور را در خنکای سجود می سوزاندم...

دل از خویش می بریدم و بر حرف حرف نگاهت گره می زدم تا پایان مرعوب نمایش حتی پ ابتدایش باشد! هر انتهایی را به شادمانی بر آغازی دوباره می دوختم و...

به پایان آمد این دفتر

حکایت همچنان باقی است...

حکایت...

حکایت باقی...

حکایت دل من و تو تمامی نداشت!...

راز وجود زمینی ام در حضور خیالی آسمانی تو نهفته بود...

و پایان...

پایان و پایانهایی که خموشی برهان فراموشی در خود دارند...

و تا آغاز...

آغاز چه دور می نماید!!!

 

 

دلم می خواست..

دلم می خواست یک تن دوستم می داشت

دلم می خواست یک تن، روزگاری

در بهار چشمهایم

غنچه های بوسه را می کاشت

دلم می خواست یک شب از میان آسمانها

آن سوار شهر رویاهای دیرینم

درون کلبه می آمد

و می آمد

و می آویخت در دامانم

گلهای رنگین محبت را

که من در حسرت دیدار مهرآلوده یک مهربان، یک دوست

جانم سوخت!

و در اینجا کسی با من صمیمی نیست...

 

کسی دیشب صدایم زد

کسی دیشب مرا با اطلسی هایش صدایم زد

صدایش لحن مجنون داشت...

کسی دیشب صدایش، در سکوت مشکی شب

پر زد و گم شد!

و بعد از آن مرا سوی جنون و کوچ خواندند.

کسی دیشب مرا می گفت

که

     با شبهای تنهایی صمیمی باش!!

 

کسی دیشب...

                                          (م.شریف)

 

 

برف... تداعی سبزی نگاه توست!

غوغای برف سپید تا طراوت نگاه سبزت پروازم می دهد...

آنقدر کودک می شوم که همه چیز را بزرگ می بینم...

تا آنجا که در آغوش گرم آدم برفی بزرگ رویاهایم آرام بگیرم و خواب سبز نگاهت را ببینم...

...

دل، نگاهبان نگاه توست!

....

..

.

کاش میشد مرثیه برفی نگاهت را معنا کرد...