بهانه ای برای نوشتن
بهانه ای برای نوشتن

بهانه ای برای نوشتن

آدمی و دلارام

 

در آدمی٬ عشق و درد و خارخاری و تقاضایی هست که اگر صد هزار عالم مُلک او شود، نیاساید و آرام نیابد.

این خلق به تفصیل، در هر پیشه ای و صنعتی و منصبی، تحصیل نچوم و غیرذلک می کند و هیچ آرام نمی گیرد.

زیرا آنچه مقصود است، به دست نیاورده است.

آخر، معشوق را دلارام گویند، یعنی دل به وی آرام گیرد، پس به غیر چون آرام و قرار گیرد؟!

                                                           (؟)

شب و تنهایی

 

 

سلام!

ساعتی بیش، از در دنیای تو بودن نمی گذرد.

نمی دانم چگونه بی صبری هایم، سر از تقاطع گِله و انتقام درآوردند!

می دانی؟!!

دلشکستی هایم مأمنی نیافتند...

خواستم با شِکوه ای کلامم را به پایان رسانم، اما نمی دانم چه شد که گِله هایم از خلوت تنهایی ِ دیگری سر در آوردند!!!

... و تو ندیدی!

... و تو نشنیدی!

هیچ نشنیدی!

... و ... رفتی...

بی آنکه منتظر کلام پایانی من باشی!

... و من ماندم و بهت باورنکردنی رفتنت!

حال، تو نیستی ...

تو رفته ای و من مانده ام و سنگینی کوله باری از علامت سوال!

من مانده ام و بی تابی ِ لحظات، که پناه به ابر ِ شبانه ام آورده اند تا چون سیل ببارند.

شب است و منم و شمعی که دلم راضی نشد روشنش کنم.

                نخواستم به خاطر خود، شاهد اشک ریختنش باشم.

شب است و منم و یک قلم و یک ورق کاغذ و تاریکی محض...

کلمات از دلم بیرون می آیند و بی همرهی چشم، بر دل کاغذ می نشینند.

شب است و سکوت کَر کننده اش!

شب است و تنهایی...

                 غربت من و تنهایی تو!

می خواهم تا صبح بیاندیشم که حاضرم، شوری ِ اشک ِ غم ِ اِمشبم را با شیرینی اشکِ سالیان دلتنگی عوض کنم!!!

شب است و زمزمه های من و خودم!

شب است و جدال من با خودم!

شب است و دست نوازشگر نسیم که یادآور دستانِ پُرمهر توست!

شب است و نگاهِ پُرعطوفت ماهتاب که تداعی نگاه توست!

شب است و پاییز ِ اندوه که آرام آرام، جای خود را به بهار دلتنگی ها می دهد!

شب است و اشک و آه از دلتنگی ده شب آینده!

شب است، اما اکنون، حال من خوب است!

                               خوب خوب خوب!!!!

تو هم خوب بخواب!

خوابهای خوب ببینی!

   

دوام عاشقی ها در جدایی ست!

نشاط انگیز و ماتم زایی ای عشق!

عجب رسواگر و رسوایی ای عشق!

اگر چنگ تو با جانی ستیزد

چنان افتد که هرگز برنخیزد

تو را یک من نباشد ذوفزونی

بلای عقل و مبنای جنونی

تو لیلی را ز خوبی طاق کردی

گل گلخانه آفاق کردی

اگر بر او نمک دادی تو دادی

بدو خوی ملک دادی تو دادی

لبش گلرنگ اگر کردی٬ تو کردی

دلش را سنگ اگر کردی٬ تو کردی

به از لیلی فراوان بود در شهر

به نیروی تو شد افسانه دهر

تو مجنون را به شهر افسانه کردی

ز هجران زنی دیوانه کردی

تو او را ناله و اندوه دادی

زمحنت سر به دشت و کوه دادی

چه دلها کز تو چون دریای خون است

چه سرها کز تو صحرای جنون است

به شیرین دلستانی یاد دادی

وز آن فرهاد را بر باد دادی

سر و جان و دلش جای جنون شد

گران کوهی ز عشقش بیستون شد

ز شیرین تلخ کردی کام فرهاد

بلند آوازه کردی نام فرهاد

یکی را بر مراد دل رسانی

یکی را در غم هجران کشانی

یکی را همچو مشعل برفروزی

میان شعله ها جانش بسوزی

خوشا آنکس که جانش از تو سوزد

چو شمعی پای تا سر برفروزد

خوشا عشق و خوشا ناکامی عشق!

خوشا رسوایی و بدنامی عشق!

خوشا بر جان من هر شام و هر روز

همه درد و همه داغ و همه سوز

خوشا عاشق شدن اما جدایی

خوشا عشق و نوای بینوایی

خوشا در سوز عشقی سوختنها

درون شعله اش افروختنها

چو عاشق از نگارش کام گیرد

چراغ آرزوهایش بمیرد

اگر می داد لیلی کام مجنون

کجا افسانه می شد نام مجنون؟!

هزاران دل به حسرت خون شد از عشق

یکی در این میان مجنون شد از عشق

در این آتش هر آنکس بیشتر سوخت

چراغش در جهان روشنتر افروخت

نوای عاشقان در بینوایی ست

دوام عاشقی ها در جدایی ست!

                                                                    (؟)