بهانه ای برای نوشتن
بهانه ای برای نوشتن

بهانه ای برای نوشتن

آه قاصد!

آه قاصد!

امروز، رقص صبا، ابرها را به واژه انتظار می دوخت!

 

 

آه قاصد!

کاش قاصدک، امروز که می آمد، پیغامش، عطر نرگس بود...

 

...

بابابزرگ پرسید: کارَت چیست؟

گفت: هنرمندم.

پرسید: هنرت چیست؟

گفت: خدا!

پرسید: خدا؟

گفت: اوهوم! "هنرم این است که خدا را در قلبم نگه داشتم"!!

بابابزرگ سکوت کرد...

 

نمی دانم که بود؟! نه دیده بودمش و نه چندان درباره اش شنیده بودم. همین بس که حال می دانم متفاوت بود!

از میان هر جمله اش میشد حس ماورایی اش را حس کرد!

با هر لقمه که فرو می برد زیر لب، چیزهایی زمزمه می کرد!

نیمه شبها، آسمان و ستارگان کم پیدایش را به آسایش خواب با لالایی آب ترجیح می داد!

غروبها، گویی خداحافظی نور را می شنید! هر کجا بود، کنجی می یافت و با خویشتن ِ خود، سکوت، نجوا می کرد!  

گاهی نبود!! تنها اثری که از بودنش برجای می ماند، حضور خاکی اش بود!

از میان سخنان اطرافیان، به تعبیر خودش، انرژیهای مثبت را که به آنها نیازمند بود، بیرون می کشید و در گوشه دنجی از ذهنش بایگانی می کرد!

نمی دانم که بود و از کجا آمده بود؟!

او رفت...

نمی دانم به کجا؟!

در خلال بودنش نیشترها زدم بر خویش!

بر دلی که زمین، زمینی اش کرده!

بر عقلی که نقصان خویش را باور ندارد!

بر زبانی که تنها اجبار، به ذکرش وا می دارد!

بر شانه هایی که سنگینی رسالت را حس نمی کنند!

بر بازوانی که قدرت از یاد برده اند!

بر گامهایی که راهِ رفته خسته شان نمی کند!

بر احساسی که هنوز از کنکاش زمینی مأیوس نگشته!

بر امیدی که گذر سالیان، هنوز از زمین نومیدش نساخته!

بر عشقی که امیدی بر ماورایی شدنش نیست!

 

نمی دانم او که بود و از کجا آمده بود و به کجا رفت؟!

اما می دانم که متفاوت بود!!!