بهانه ای برای نوشتن
بهانه ای برای نوشتن

بهانه ای برای نوشتن

سهراب و تنهایی اش

 

 

نرم می آیم و آهسته...

گامهایم می دانند که جایز نیست غوغا کنند!

جایز نیست بر مبنای عادت همیشگی٬ خاک را لگدمال کنند!

نرم می آیم و آهسته...

باشد که چینی نازک تنهایی اش ترک برندارد!!

بیست و شش سال است که خاموشی اش٬ فریادی است در پهنای آسمان روشن و داغ کویر!

روزهای این سالیان٬ آرامگاهش٬ سنگفرش زیر پای زائران زیارتگاهی است

و شبها٬ هزاران مرغ الماس پَر می آیند به تماشای غربت پرشور تنهایی اش!

... و او را چه باک که لحظه به لحظه اوقات پربهای زمینی اش را با کویر قسمت کرد

و حال نیز...

سمبلی از دنیای پس از عروجش٬ سنگی است کوچک٬ نمایان در دل خاک گداخته کویر!

می گویند نقاش بود و شاعر.

راستی...

او چوپان هم بود!

چوپان لحظه ها!!

لحظه ها را به چراگاه رسالت می بُرد تا سیر شوند و هاله ای از افسوس و حسرت بر جای نگذارند!

... و من در کنار مزارش زانو می زنم.

مطابق سنتی کهن٬ تکه سنگی برمی دارم و آرام آرام بر سنگ قبرش می کوبم٬ تا صدای فاتحه ام را بشنود!!!

غربتش٬ لحظاتی چند از حضورم را غرق در اندوه می کند. چه٬ که رسالت این لحظه٬ گریستن بر تنهایی و ناشناخته ماندن اوست.

برمی خیزم و می ایستم در مقابل تابلویی چند قدم آن سوتر از مزارش...

... چند برگزیده از اشعارش٬ چند عکس از چهره آرامَش و یک انار مصنوعی که دانه هایش شفافیت حقیقی دارند!

شاید احساس منعکس شده در چهره ام٬ چند نفری را به آنجا می کشاند.

می شنوم:...

 

   ~: اِ...! این همونیه که شعر صد دانه یاقوت رو گفته؟!!!

  *: آره٬ آره همونه!!!

  ~: خیلی قشنگ گفته بود! یاد دبستان بخیر!!!

 

خنده ام می گیرد...

اما نه... اندوهم دوچندان می شود.

شنیده بودم که اشعارش٬ در زمان حیات٬ مورد استقبال قرار نگرفت.

اما پس از مرگش٬ دلها شیفته روح برخاسته از لطافت اشعارش گشت!

باورم نمی شود!!

کدام شیفتگی؟!!

سهراب هنوز هم نا شناخته مانده است...

 

مشهد اردهال- ۵/۵/۱۳۸۵

 

نظرات 9 + ارسال نظر
آتنا چهارشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 02:19 ب.ظ http://www.partenon.blogsky.com

دوست خوبم سلام:

من باختم.
عشقم احساسم زندگیم
و هرچه فکر میکردم دارم
ولی هیچ وقت نداشتم.
تو را نمیدانم
توجیحت را نمیخواهم
دنبال بهانه نگرد
دیگر با تو نمی مانم.
در هیاهوی غربت خیابانها
به دنبال نگاه آشنای تو میگشتم
اما ندیدمت
ندیدمت
تا به ناگاه دستان غریبه ای را در دستانت دیدم.
آری...
دیدم اویی که همه هستی من بود
در لحظه دیدار من
دست در دستان دیگری داشت.
میگذرم از هرچه با من کردی
تو نیز بگذر از من
که دیگر دلم برای دیدنت پر نمیکشد
که دیگر احساسم مرد.
بگذر که دیگر توان نگاه به چشمانت را ندارم
برو که دیگر نمیخواهم با تو بمانم.
تنها بودم آمدی اما اینک غریب و بیکسم که رفتی.
آمدنت برایم پر از شادی بود
سلامت را از خاطر نمیبرم
اما میخواهم من بدرودت بگویم.
برو که دیگر هیچ ندارم که تقدیمت کنم
آنچه داشتم تقدیم تو شد
آنچه نداشتم برایم باقی ماند.
تاریکی شبها مال من
روشنای خورشید مال تو.
اما برو برو و دیگر نگو که:
دوستم داری
مرا میفهمی.
مرا رها کن
رها کن تا بروم
من بال پرواز نمیخواهم
همپای راه نمیخواهم
دوست خوب نمیخواهم
مرحم زخم نمیخواهم
شانه درد نمیخواهم.
میدانستم میروی
میدانستم آخر قصه همیشه پایان تاریکی نیست.
همیشه شاهزاده قصه ها مهربان نبود
که تو مهربان باشی
وفادار نبود
که تو وفا کنی.
بدون تو هم خورشید میتابد
مهتاب میاید
باران میبارد.
رفتن تو پایان من نیست
مرگ من نیست.
میخواهم بمانم
بمانم اما این بار بدون اویی
که در آنی همه هستیم برد.
تصور میکنم دنیای بدون تو را
میخواهم تصورم برایم بماند و بدرخشد.
نگاهم رنگ ندارد
اما چشمانم فروغ دارد
حوری بهشتی نبودم
اما عاشقت بودم
پای لحظه لحظه های شبهای بیکسیت بودم.
زود فراموش شدم
در تنهاییم تو تنهاتر رهایم کردی.
توجیحت را نمیخواهم
بودنت را نمیخواهم.
برای همیشه خدا نگهدارت.

مریم چهارشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 02:44 ب.ظ

پس از لحظه های دراز
بر درخت خاکستری پنجره ام برگی رویید
و نسیم سبزی تار و پود خفته مرا لرزاند
و هوز من
ریشه های تنم را در شنهای رویاها فرو نبرده بودم
که به راه افتادم
پس از لحظه های دراز
سایه دستی روی وجودم افتاد
و لرزش انگشتانش بیدارم کرد
و هنوز من
پرتو تنهای خودم را
در ورطه تاریک درونم نیفکنده بودم
که به راه افتادم
پس از لحظه های دراز
پرتو گرمی در مرداب بخ زده ساعت افتاد
و لنگری آمد و رفتش را در روحم ریخت
و هنوز من
در مرداب فراموشی نلغزیده بودم
که به راه افتادم
پس از لحظه های دراز
یک لحظه گذشت
برگی از درخت خاکستری پنجره ام فرو افتاد
دستی سایه اش را از روی ئجودم برچید
و لنگری در مرداب ساعت بخ بست
و هنوز من چشمانم را نگشوده بودم
که در خوابی دیگر لغزیدم



................

سفر ادامه بودنم بود
و من راهی می شدم
راهی سفری تا بی انحام !

شیما چهارشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 03:12 ب.ظ

نام شعر : سوره تماشا

به تماشا سوگند
و به آغاز کلام
و به پرواز کبوتر از ذهن
واژه ای در قفس است.

حرف هایم ، مثل یک تکه چمن روشن بود.
من به آنان گفتم:
آفتابی لب درگاه شماست
که اگر در بگشایید به رفتار شما می تابد.

و به آنان گفتم : سنگ آرایش کوهستان نیست
همچنانی که فلز ، زیوری نیست به اندام کلنگ .
در کف دست زمین گوهر ناپیدایی است
که رسولان همه از تابش آن خیره شدند.
پی گوهر باشید.
لحظه ها را به چراگاه رسالت ببرید.

و من آنان را ، به صدای قدم پیک بشارت دادم
و به نزدیکی روز ، و به افزایش رنگ .
به طنین گل سرخ ، پشت پرچین سخن های درشت.

و به آنان گفتم :
هر که در حافظه چوب ببیند باغی
صورتش در وزش بیشه شور ابدی خواهد ماند.
هرکه با مرغ هوا دوست شود
خوابش آرام ترین خواب جهان خواهد بود.
آنکه نور از سر انگشت زمان برچیند
می گشاید گره پنجره ها را با آه.

زیر بیدی بودیم.
برگی از شاخه بالای سرم چیدم ، گفتم :
چشم را باز کنید ، آیتی بهتر از این می خواهید؟
می شنیدیم که بهم می گفتند:
سحر میداند،سحر!

سر هر کوه رسولی دیدند
ابر انکار به دوش آوردند.
باد را نازل کردیم
تا کلاه از سرشان بردارد.
خانه هاشان پر داوودی بود،
چشمشان را بستیم .
دستشان را نرساندیم به سر شاخه هوش.
جیبشان را پر عادت کردیم.
خوابشان را به صدای سفر آینه ها آشفتیم.

راضیه پنج‌شنبه 12 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 12:02 ب.ظ http://www.razieh.blogsky.com

من و تو چو مرغان شاد از شوق پریدن

برفراز بحر بی پایان

من و تو دو نیلوفری دور از بی وفایی

من و تو دو انسان ..... با سبدها عاطفه هزاران درد

با دلی چون برگ گلها با لطافت

با زبانی همچو مخمل نرم و سرشار از عطوفت

«با قدمهایی به سوی سرزمین عشق»


.......

به یاد آن روز خو ب و زیبا برای هردومان .....

[ بدون نام ] جمعه 13 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 10:10 ب.ظ http://bood.blogsky.com

برای تو می نویسم که بودنت بهار و نبودنت خزانی سرد است .تویی که تصور حضورت سینه بی رنگ کاغذم را نقش سرخ عشق می زند .در کویر قلبم از تو برای تو می نویسم .ای کاش در طلوع چشمان تو زندگی می کردم تا مثل باران ؛ هر صبح برایت شعر می سرودم آن هنگام ؛ زمان را در گوشه ای جا می گذاشتم و به شوق تو اش? می شدم و بر صورت مه آلودت می لغزیدم . ای کاش باد بودم و همه عصر را در عبور می گذراندم تا شاید در جاده ای دور هنوز عطر پیراهنت را وقتی از آن می گذشتی ؛ در خود داشته باشد که مرهمی شود برای دوری از تو و دلتنگی هایم!!!
نمی دانی در دل درد کشیده ی من که طعم دوری و دلتنگی را می چشد چه خبر است؟؟؟هر نفسی می کشم نام تو از آن بیرون می آید. در هر ثانیه از لحظاتم به یاد تو هستم و تنها با یاد توست که تمام دردهایم را فراموش می کنم و زنده می مانم!!

هادی پنج‌شنبه 19 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 06:12 ب.ظ http://mrhadizadeh.blogsky.com

چترت را کنار ایستگاهی

در مه

فراموش کن

خیس و خسته به خانه بیا

نمی خواهم شاعر باشی

باران باش ...!

بی سرزمین یکشنبه 22 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 09:06 ق.ظ

بی سرزمین یکشنبه 22 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 09:07 ق.ظ http://www.bi-sarzamiin.blogfa.com

سلام
خیلی زیبا بود
سپهری...........................
واقعا زیبا سخن می گفت ...............
به منم سر بزن
منتظرتم ...

محمد امین دوشنبه 23 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 09:23 ق.ظ http://aminhasiri.blogfa.com

سهراب بیا که آب را گل کردند...
خوشحالم که از سهراب نوشتید.کسی که دلیل نوشتن ماست.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد