بهانه ای برای نوشتن
بهانه ای برای نوشتن

بهانه ای برای نوشتن

نوروزی به وسعت چهار فصل!

تجربه نوروزی به وسعت چهار فصل...

از مرکز تا جنوب و غرب

                          - و چقدر به تصویر کشیدن دورها سخت است!-

و افسوسی به اندازه روزگارانی که دارایی مان به دست خودمان به تاراج رفت!

و دگرباره آهی از منتهای وجود بر فراموشی ِ اولین هایی که از آن ِ ما بود...

                                                                            - و دیگر نیست! -

و کاش به جا مانده های ویران ِ تاریخ ِ ویرانمان را قدر می دانستیم!

...

و دِز...

و کرخه...

نشانی از توانستن!

...

و آبادان...

یک قدم تا مرگ!

و خرمشهر...

و متروک خانه هایی سبز با دیوارهایی مملو از نشان تیر!

و چندین نخل...

سوخته اما ایستاده!

و کارون...

همچنان جاری...

و احساسی به پر آبی کارون

و به اندازه غربت صدای اروند...

و خضوعی به خلوص ِ حس ِ پاکِ رود

...

و دلتنگ لحظه ای تنهایی

                              - در انبوه جمعیت -

آنگاه که دلت برای خودت تنگ می شود!

...

و شبی در روستا

استوار در میان عظمت کوه

و سقفی پر چراغ

و طبیعتی بکر

و آسمانی نزدیک

...

و ساز پایان چه غم انگیز است!

«کودکم؛ سه ساله شد!!»

کودکم آرام آرام قد می کشید و من در سایه امن صداقت ناب کودکانه اش بزرگ می شدم... او می رقصید و من آرام آرام نوای کودکانه اش را زمزمه می کردم... او می خندید و من از شوق ِ حضورش اشک می ریختم... او آرام در آغوشم آرام می گرفت و من تا صبح از آرامشش آرام می شدم... او پرواز می کرد و من شادمانه آنقدر می نگریستمش تا چشمانم جز او هیچ نبیند... او بازی می کرد... کودکانه... می پرید، فریاد می کشید... طبیعت را حس می کرد! خدا را می بویید! و من... کودکانه... در سایه بزرگیش پنهان می شدم تا از گرمای دست نوازش غیب بی بهره نمانم!

کودکم دوستان زیادی داشت! با آنان شاد بود و من نیز...

از آنان می آموخت و من نیز...

 تجربه می اندوخت و من نیز...

ظاهر و باطن را می شناخت و من نیز...

بد و خوب را کشف می کرد و من نیز...

... اکنون کودکم خرسند است که بیشتر از آنچه می خواست دارد!

... و سپاس...

سپاس از همه دوستانی که پر ِ پرواز خیالهای کودکانه شان نشانگر ملکوتم بود!

دوستانی که با آنها بزرگ شدم و دیدم هر آنچه پیش از این نمی دیدم!

دوستان نادیده ای که در سیل روزمرگیها احساس بودنشان آرامشی شگرف نصیبم می کرد!

دوستانی که ورق نزدنِ گاه و بیگاهِ افکارشان، گویی از خود دورم می کرد!

نمی دانم چگونه شد که پا به این پهنه نهادم! اما این را می دانم که آرامش ِ آرزوهایم که روزی نهایتش را در نوشتن می کاویدم، حال... آرام آرام... آنچنان در دلم جای می گیرد که حتی خیال فرار در مخیله اش نمی گنجد!

سپاس!

 

در انتها؛ تهی ِ تهی!

ای عزیز!

بدان که تا آن هنگام که در پیشه اتکال، به سرآمدیِ بندگان نرسیده باشی و تا گاهی که کمالِ شایسته آنچه در طلب ِ آنی را در کنه وجودت لمس نکرده باشی و به عزت نفس نرسیده باشی، عطایت نمی کند که اگر کند، باری ز راه رفته نا خشنود و پشیمان باز خواهی گشت!

امروز می روم تا در انتهای راه، فارغ از تصور آنچه پیش خواهد آمد، صبورانه بایستم و خرسند، راه آمده را لبخندی نثار کنم و آینده را بوسه ای. با گامهایی موزون، هماهنگ با آنچه دیروز آموختم و عهد کردم بنیان فردایش سازم! فردایی آبی! آبی آبی تا آرامش...

و چقدر دلم روشن است...

 

سالگرد شبی سراسر سپید

زمستان که به نیمه می رسد

هر بار

خورشد تابان تر

زمین سپید تر

آسمان شفاف تر، پر ستاره تر!

و شکوه نگاه سبز هر روز تو، که آیتی است از نگاه دوست!

و یاد تو در خاطر، که مدتهاست هست!

و این بار سه شمع، به تقدس آب و آینه و شمعدان، نذر روشنی نگاهت...

چه شبی بود و چه فرخنده شبی

آن شب دور که چون خواب خوش از دیده پرید

کودک قلب من این قصه شاد

از زبان تو شنید:

زندگی رویا نیست

زندگی زیبایی ست

می توان،

بر درختی تهی از بار٬ زدن پیوندی

می توان در دل این مزرعه خشک و تهی بذری ریخت.

می توان،

از میان٬ فاصله ها را برداشت.

دل من با دل تو

هر دو بیزار از این فاصله هاست.

 

قصه شیرینی است

قصه نغز تو از غصه تهی است.

باز هم قصه بگو

تا به آرامش دل

سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم...

 

باز محرم...

قرمز کشیدند عاشورا را!

شاید آبی باشد!

شاید آسمان از آن روز آبی تر شد!!

باز محرم

و باز تکرار حدیث جنجالی جدال نه بر سر ماندن که از سر عشق برای احیای باورهایی که رنگ فراموشی شان پرده ای بود بر نیکی و جلوه ای بر تیرگی!

و باز حسینع می رود

می ایستد

می جنگد

شهید می شود

و...

شگفتا که روایت تلخ عاشورا و عاشورائیان را تاریخ هر روز به خویش می بیند

- ظالم و مظلوم-

- نیک و بد-

- رفتن و ماندن-

اما تنها یکه تاز این صحنه در اذهان عاشوراست!

و همه می گریند

- شاید- بر حسینع و مظلومیتش...

و محرم هر سال یک بار می آید

و کاش فقط یکبار - برای همیشه- عاشورا را نه به خاطر شهادت بهترین ها به دست منفورترین ها که بر سستی گامهای خویش می گریستیم که پس از عبور قرنها هنوز «هل مِن ناصِر یَنصُرنی؟» را می شنویم و پاسخی نمی دهیم!

که حسینع را هنوز یاوری نیست در نبرد با همه گیر شدن کج فهمی های بیگانگان آشنا نما.

که حسینع با یزید نجنگید!

با دنیای غلط باورهای روزمره کنونی ِ یزیدی جنگید!

باورهایی که تنها هفتاد و دو تن به غلط بودنشان ایمان داشتند! ( و شاید امروز آن اندازه هم نه!! )

 

عاشورا تلنگری است هر ساله!

بیندیشیم

و

بگرییم!

نه بر یادآوری صحنه های جگرسوز عاشورا...

که بر فراموشی حقی که یارای مقابله اش با این همه باطل نیست!

 

پی نوشت:

هیأت اینترنتی محبان الحسینع

نی نوا( لاشریکستان هر روز به روز می شود)

و اما تو ای حسینع