بهانه ای برای نوشتن
بهانه ای برای نوشتن

بهانه ای برای نوشتن

تقدیم به همه بزرگانی که رهگشایان وادی نورند!

... پرواز دشوار نیست! نگاه می کند و این جمله را در مقابل دیدگان صدها پرنده مشتاق با تنها دستان خسته اش می نگارد.
در میان سکوت متحیر فضا کسی می پرسد: چگونه؟!
می گوید: با رمز سحر هنگامیکه امیدوار از بلندای پر غرور شب سرازیر می شود.
باز هم در این سوی سکوت کسی می پرسد: چگونه؟!
... با رمز جان ستان شمع هنگامیکه عاشقانه می سوزد و سیاهی فراگیر شب را به هراس می اندازد.
چگونه؟!
... با رمز شهابهای تیزره هنگامی که عبور می کنند و خراشی روشن بر پهنای پوست تیره شب برجای می گذارند.
چگونه؟!
... با رمز آن مرغ تنها- شباهنگ بیدار- هنگامیکه در انبوه مرثیه بلند شب ترانه های شاد امیدوار می سراید.
چگونه؟!
... با رمز همین شب بوهای کنار پنجره که در نیمه وحشت زای شب- آن هنگام که تمام گلها غنچه گشته اند- می شکفند! با راز آینه ها که بی فریب در قعر تاریک شب نور را انعکاس می دهند.
اراده ای خستگی ناپذیر در برابر تمام انتظار بی صبرانه پرندگان...
آنگاه قلم را در دست جستجوگران حقیقت می فشارد با آنکه می داند افشای رموز آسان نیست اما شکیبایی در چهره اش موج می زند و موج عشق در ساحل چشمان دریایی اش می شکند. پس قدم در راه می گذارد... افسانه ها را در باغ روشن حقیقت به خاک می سپارد. می پرسند:
پرنده بودن را چگونه در خویش بیابیم؟
ژمی گوید: پرنده با پرواز معنی می شود!
آنگاه تمام کتابها را در راستای هماهنگ منتظران پرواز بلند می خواند و آنان همگام با او تکرار می کنند. تکرار معنای زندگی... تکرار واقعیتهای گمشده... تکرار واژه های پنهان... تکرار... و سرانجام تکرار بیداری!
... و اینگونه است که سحر شناخته می شود شمع معنا می یابد و شب بوها جلوه می گیرند.
آنان نیز چون سحر رها شده از تنگنای تاریک جهل آینه وار به تبسم خورشید ره یافته اند. سالها چگونه بال گشودن را آموختند و اینک هنگام پرواز است. همان جمله مهمی که سالها پیش با دستان خسته یک آشنا نگاشته شد و سکوت نگاه نوآموزان را مملو از پرسش کرد.
اینک در این سوی پنجره ها باز صدها پرنده آماده پروازند. پرواز بی عشق ممکن نیست! اما عشق سالهاست که در انتظار همین لحظه است... پس بلند می شوند. اوج می گیرند و سبکبال دور می شوند... چه خوش پروازی است پرواز اندیشه... پرواز عقل... پرواز ادراک... پرواز احساس... پرواز از فراز کوهستانهای ناهموار علم تا کرانه های ناشناخته و اما تا رسیدن به افقهای دور... تا طلوع مقصود راه درازی است... و این ابتدای راه است!
و اما معلم ایستاده در کلاس-معبد بزرگ کلمات- به پاس شکفتن شب بوهای خفته نماز می گزارد.

و تو ای آشنای نستوه ای ناجی مشعل دار! کدامین کلام را در ستایش نگاهت فریاد زنیم که نبض سحر را در گرمی دستانت حس کردیم و انعکاس تصویر شمع را در آینه قلبت یافتیم و نقش عبور یک شهاب را در تراوش مهربان دیدگانت به تماشا نشستیم و آوای آن شباهنگ تنها را در پرتو سرشاری کلامت تشخیص دادیم.

و اینک ای رهگشای وادی نور!
تو را سپاس... 

یاد عزیزان

من از یاد عزیزان یک نفس غافل نیم اما

نمی دانم که بعد از من کسی یادم کند یا نه؟!

زندگی زیبایی ست!



زندگی رویا نیست!

زندگی زیبایی ست!

می توان بر درختی تهی از بار زدن پیوندی

می توان در دل این مزرعه خشک و تهی بذری ریخت

می توان از میان فاصله ها را برداشت

دل من با دل تو

هر دو بیزار از این فاصله هاست!

(حمید مصدق)

بهار



بهار...

فصل درنگ عاطفه در کوچه باغهاست!

عظمت؟ نگاه؟



شنیدم که می گفت:

بکوش تا عظمت در نگاه تو باشد

نه در آنچه به آن می نگری!

گفتم:

عظمت؟! نگاه؟!

مدتها بود که هیچ عظمتی در هیچ نگاهی ندیده بودم...!