بهانه ای برای نوشتن
بهانه ای برای نوشتن

بهانه ای برای نوشتن

عید هم تمام شد!

 

هیجان در راه بودن یک سال نو...

قرآن و یا مقلب القلوب...٬

هفت سین٬

ماهی قرمز و تنگش٬

آینه و شمعدان٬

تپش قلبم

و دلهره ای مختص به آغاز

و یک حس آشنا

و یک درس نو

                باکی نیست٬ از نو شروع کن!

... و تجدید دیدارها

               اول٬ مادربزرگ و پدربزرگ

و چند صباحی در کاشان

               شهری با انسانهایی پاک

               اما٬ روحی که رخت از آن بر بسته!

و گهگاه سردرگمی بین شادی روز نو و اندوه تحمیلی مذهب (و شاید جامعه)

و گهگاه جدال و شاید لجبازیهای کودکانه

و چند صفحه ای کتاب

و ساعاتی با دوستان

...... 

و سیزدهم٬

کوه٬

طبیعت

و سینه ای پر٬ از هوای پاک

و سرمای بهاری

و آتشی در کنار آب!

و بالانشینی دود

و جنگ بین سرما و گرما

و گاهگاهی خودنمایی آفتاب

و تجدید پیمان یک عشق!

و ساعتی غنودن

...و موعد بازگشت...

و سبزه ای که فراموش شد به دامان طبیعت سپرده شود

و ماهی ای که شاید هرگز هفت سینی در اطرافش نبیند

....

همین!

همه عید٬ همین بود!

عشق و زمان

 روزی روزگاری در جزیره ای دور افتاده، تمام احساسها کنار هم به خوبی و خوشی زندگ کردند. خوشبختی، ثروت، عشق، دانایی، صبر، غم، ترس، و ...

هر کدام به روش خود می زیستند. تا اینکه یه روز ”دانایی“  به همه گفت: هرچه زودتر این جزیره را ترک کنید، زیرا به زودی آب این جزیره را خواهد گرفت و اگر بمانید غرق می شوید.

تمام احساسها با دستپاچگی قایقهای خود را از انبار خونه شون بیرون آوردند و تعمیرش کردند و پس از عایق کاری و اصلاح پاروها، آنها را به آب انداختند و منتظر روز حادثه شدند. روز حادثه که رسید همه چیز از یک طوفان بزرگ شروع شد و هوا به قدری خراب شد که همه به سرعت سوار قایقها شدند و پاروزنان جزیره رو ترک کردند. در این میان، ”عشق“ هم سوار بر قایقش بود، اما به هنگام دور شدن از جزیره، متوجه حیوانات جزیره شد که همگی به کنار ساحل آمده بودند و ”وحشت“ را نگه داشته بودند و نمی گذاشتند که او سوار بر قایقش شود."عشق“ سریعا برگشت و قایقش را به همه ی حیوانها و ”وحشتِ“ زندانی شده توسط آنها سپرد. آنها همگی سوار شدند و دیگر جایی برای ”عشق“ نماند. قایق رفت و ”عشق“ تنها در جزیره ماند.

جزیره لحظه به لحظه بیشتر زیر آب می رفت و ”عشق“ تا گردن در آب فرو رفته بود. او نمی ترسید. زیرا ”ترس“ جزیره را ترک کرده بود. اما نیاز به کمک داشت. فریاد زد و از همه احساسها کمک خواست. اول کسی جوابش را نداد. در همان نزدیکیها، قایق دوستش”ثروت“ را دید و گفت: ”ثروت“ عزیز، به من کمک کن! ”ثروت“ گفت: متاسفم! قایق من پر از پول و شمش طلاست و جای خالی ندارد.“ عشق“ رو به سوی قایق ”غرور“ کرد و گفت: مرا نجات میدهی؟ “ غرور“ پاسخ داد: هرگز، تو خیسی و مرا خیس می کنی! ”عشق“ رو به سوی ”غم“ کرد و گفت: ای ”غم“ عزیز، مرا نجات بده! اما ”غم“ گفت: متاسفم ”عشق“ عزیز، من از فرط اندوه٬ توان نجات خودم را هم ندارم! در این بین ”خوشگذرانی“ و ”بیکاری“ از کنار عشق گذشتند، ولی عشق هرگز از آنها کمک نخواست از دور ”شهوت“ را دید و به او گفت:  ”شهوت“ عزیز، من رو نجات میدی؟  ”شهوت“ پاسخ داد: هرگز! برو به درک! سالها منتظر این لحظه بودم که تو بمیری! حالا بیام و نجاتت بدم؟ عشق که نمی تونست ”ناامید“ باشه، رو به سوی خدا کرد و گفت: خدایا! منو نجات بده!...

ناگهان صدایی از دور به گوشش رسید که فریاد می زد: نگران نباش من دارم به کمکت می آم! عشق آنقدر آب خورده بود که دیگه نمی توانست روی آب خودش را نگه دارد و بیهوش شد پس از به هوش آمدن، با تعجب خودش را در قایق ”دانایی“ یافت. آفتاب در حال طلوع مجدد بود و دریا آرامتر از همیشه. جزیره آرام آرام داشت از زیر هجوم آب بیرون می آمد، زیرا امتحان نیت قلبی احساسها دیگه به پایان رسیده بود عشق برخاست. به ”دانایی“ سلام کرد و از او تشکر نمود دانایی پاسخ سلامش را داد و گفت: من ”شجاعتش“ را نداشتم که به سمت تو بیام. ”شجاعت“ هم که قایقش دور از من بود، نمی توانست برای نجات تو راهی پیدا کند. پس می بینی که هیچکدام از ما تو را نجات ندادیم! یعنی اتحاد لازم را بدون تو نداشتیم. تو حکم فرمانده بقیه احساسها را داری!

 ”عشق“ با تعجب گفت: پس اون صدای کی بود که بمن گفت: برای نجات من می آد؟ ”دانایی“ گفت: او زمان بود. عشق با تعجب پرسید: زمان؟!! ”دانایی“ لبخندی زد و پاسخ داد: بله، ”زمان“....

چون این فقط ”زمان“ است که لیاقتش را دارد تا درک کند که

 ”عشق“ چقدر بزرگ است !!!!!!

  

بهار آمد!

کمی با تأخیر!!!

 

 بهار...

 

ترجمه رحمتی اهورایی

 

 

 

همه چیز مرتبه!

 

آماده آماده ام...

 

مهمون عزیزیه!

 

با اومدنش دل این همه آدم رو شاد می کنه!

 

آره! بهار داره میاد!

 

اما خونه دلم چی؟!!

 

خیلی وقته که بهش سر نزده ام!

 

نمی دونم که رُفت و روبش چقدر طول می کشه!؟

 

لحظه تحویل سال نزدیکه. این لحظات آخر به این فکر می کنم که چقدر غم انگیزه، وقتی با همه وجود حس می کنی که روزهای خدا می روند و دیگه هرگز بر نمی گردند! دیگه هیچ وقت لحظه ای با این نام و نشون در تاریخ پیدا نمیشه! این لحظه فقط همین لحظه هست! و اگه از دستش بدم، دیگه هیچ وقت نمی تونم به چنگش بیارم!

 

 

آه!...

 

 تموم شد!!

 

دیگه بالای هیچ برگی از دفتر خاطراتم 1384 رو نمی بینم! احساس خالی شدن می کنم!

 

خالیِ خالی از زمان!!!

 

معلوم نیست چه روزهایی در این سال در انتظارمه...

 

***

 

می گن تو این لحظات از خدا یه جیزی بخواه:

 

.......

 

الها! محبوبا!

 

در این وانفسای روزگار که به دست آوردن کوچکترین و بی ارزش ترین اهداف آنقدر مشکل شده که اون هدفها ارزشی ماورایی پیدا کرده اند،

 

در این عالم خاکی که آدمهاش٬گهگاه، فراموش می کنند که همه چیز منحصر به این زمین زیر پاشون نیست،

 

در این دنیای بی وفا که آدمها قبل از اینکه بودن رو حس کنند، باید رخت سفر بپوشند،

 

من...

 

سرم را بالا می گیرم و چشم بر آسمانی می دوزم که شکوه بهار جلوه اش را دو چندان کرده...

 

دستانم را به سویت بلند می کنم...

 

و...

 

دلم را...

 

پاک و خالص...

 

                  ....

 

و ندا بر می آورم...

 

و تنها یک درخواست...

 

یاوری کن تا بتوانم قدمی در راهِ یافتن عظمت عشق بردارم!

 

آمدم... اما...

 آمدم... اما...

با کوله باری از بی فرجامی تلاشهای بیهوده!

دلم آکنده از اندوهی است مرگبار...

غمی که بودنش را در لحظه به لحظه غربت تنهاییهایم حس می کنم...

نومیدی سرتاسر وجودم را در خود غرق کرده...

افکارم بهم ریخته...

نگاهم با غباری از تردید پوشانده شده...

چرا این راه را برگزیدم؟!!

آیا همه اش اشتباه خودم بود، یا دست تقدیر به این سو سوقم داد؟!!

چرا اینگونه شد؟!!

چرا مدتهاست فراموش کرده ام که می توان ثمره تلاش را دید؟!!

                                                                                  نه...! مگرمی شود؟!!

                                                                                  ثمره تلاش؟!! نه!...

مگر نه اینکه مدتهاست از کوشش هیچ خیری ندیده ام؟!!

پس زندگی چیست؟!!

مگر زندگی میدان بازی نیست؟!!

مگر زندگی مملو از شکست، اما پیروزی نیست؟!!

مگر انسان به جز برای تلاش در پی یافتن حقیقت خلق شده است؟!!

مگر نه اینکه دنیا در انحصار آنهایی است که پیوسته در تلاشند تا بیابند؟!

بیابند هر آنچه را که می خواهند.

 هر آنچه را که به آن نیاز دارند.

 هر آنچه را که رمز و راز است و شاید هیچگاه نتوان پرده از آنها برداشت!

انسان اصرار به یافتن دارد. می دود حتی اگر هیچگاه به خط پایان نرسد.

                                                                                              اما... تا کی؟!!

تا کی باید هر شکست را مَثَل وار مقدمه یک پیروزی دانست؟؟!!

تاکی باید امید به آینده ای ببندی که هیچ از آن نمی دانی؟؟!!

آینده ای که شاید هیچگاه در دستان جوانی فرتوت نباشد!!!

دستانی که خالی اند و نه هیچ پشتوانه ای دارند و نه هیچ قدرتی برای تلاشی چندباره!!!

تلاشی که نامش از سرلوحه اهدافم پاک شده!!!

اهدافی که بلند بودند و آنقدر زیبا و جذاب که حاضر نبودم اندکی از ارتفاعشان کم کنم!!!

جذابیتی که قدرتم را دوچندان می کرد!!!

می خواستم همچنان بروم...

                  تا جایی که همه زندگیم را برای به حقیقت پیوستنشان فدا کنم!!!

                  تا جایی که خود به اطمینان برسم که زندگی وهم نیست. حقیقت است!

                  حقیقتی که خودم به وجودش آورده ام!

می خواستم زندگی را آنچنان زیبا رقم بزنم که از دید هیچ خدابنده ای، هیچ نقصانی در آن یافت نشود!

نمی دانم....

شاید علل شکستم همینها هستند.

شاید زندگی را آنگونه که هست ندیده بودم.

شاید سوار بر اسب خیالهای کودکانه ام، به دنبال انتهای زندگی تاخته بودم!

شاید حقیقت زندگی چیزی ورای تفکرات من است!

نمی دانم...

جانم خسته است و ذهنم آشفته...

جذابیت زندگی جای خود را به بایدها داده...

حس می کنم باید اینگونه می شد!

                                              باید... باید... باید...

درد بایدها دردی است که هر از چند گاهی وجودم را مغروق در خود می کند!

چرا باید؟؟؟!!!

یعنی همه چیز همانگونه پیش می رود که باید به پیش رود؟!!!

                                                                                نه...!

این طرز نگاه کردن به زندگی شایسته انسان نیست!

                                                                    نه... نمی خواهم...!

نمی خواهم زندگی را از دیده جبر بنگرم!

 

آه...!

بلاگیر چنان دردی شده ام که گمان نمی برم به این زودیها بتوانم به روال زندگی بازگردم...

حس می کنم هیچ جاده ای در پیش رو ندارم!

همچنان می روم٬ می دوم٬ می تازم... در بیابانی با انتهایی ناپیدا!

هیچ جنبنده ای نمی بینم!

                                  تنهای تنهای تنها!!!

اما... می دانم که همه می روند!

و... من به آنها نخواهم رسید. نخواهم رسید...

                                                         دور مانده ام... دور...

                                             و این سوزناکترین غم عالم است!

همه چیز تمام شد... همه چیز...

 

امروز وقتی از پنجره کلاس به بیرون نگاه کردم٬ جوانه درختان٬ سبزی زمین و درختچه های گلهای

زرد خودنمایی می کردند!

انگار فراموش کرده بودم! بهار در راه است. بهار شروع یک زندگی دیگر است!

                                                                                                   اما...

                                                                 ***

در غیبت چند ماهه ام٬ پیام مهرآمیز دوستان به نوشتن تشویقم می کرد.

دوستان همانند تکه های پازل هستند. حتی اگر یکی از آنها نباشند٬

 پازل زندگی هیچگاه درست نمی شود!

سپاسگزارم از همه دوستانی که امید به آنها نوید بخش فردایی به از امروز است.

دوستانی که بودن امروزم را مدیون وجود آنها هستم!

                                                                    سپاس!!!

                                                                ***     

 همه چیز فراموشم شده!

حتی یادم رفته که امروز تولد یکسالگی بهانه هایم برای نوشتنه!!!

بهانه هایی که همیشه بوده اند٬ اما اِشکال از دل منه که نتونسته خوب بهانه بگیره!

این دلم بوده که وبلاگم رو مبدل به متروکه ای کرده!

حتی توانایی بودن در یک دنیای مجازی را هم از دست داده ام!

مرا چه شده است؟!! 

روزگار غریبی ست...

دهانت را می بویند


مبادا که گفته باشی


                            دوستت می ‌دارم.

دلت را می ‌بویند


روزگار غریبی ست، نازنین

و عشق را

کنار تیرک راهبند

تازیانه می‌زنند.

عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد!

در این بن‌بست کج وپیچ سرما

آتش را

به سوخت‌بار سرود و شعر

فروزان می دارند.

به اندیشیدن خطر مکن.

روزگار غریبی‌ست، نازنین

آن که بر در می‌کوبد شباهنگام

به کشتنِ چراغ آمده است.

نور را در پستوی خانه نهان باید کرد

آنک قصابان‌اند

بر گذرگاه‌ها مستقر

با کنده و ساتوری خون‌آلود

روزگار غریبی‌ست، نازنین

و تبسم را بر لب‌ها جراحی می‌کنند

و ترانه را بر دهان.

شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد

کباب قناری

بر آتش سوسن و یاس

روزگار غریبی‌ست، نازنین

ابلیس پیروزمست

سور عزای ما را بر سفره نشسته است.

خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد.

                                                             شاملو