بهانه ای برای نوشتن
بهانه ای برای نوشتن

بهانه ای برای نوشتن

دیر روزهای من!

دیر روزهای من

بی اذن راهبانه تو

سیاهترین شبهاست!

که ساعتهای بی تو،

خورشید می گیرد و تقدیر من این است!

که این دلگیرترین لحظه عالم بر سرم آوار شود!

قیامت من سرآمده!

و روزها و شبهای مرده ام

از دل قبرها بیرون آمده اند!

محشر و زلزال، ساعت اکنون من است!

ساعتی که من صحن و سرای خانه ام را به شوق تو آب و جارو نکردم!

ساعتی که تو آمدی و میان تن نیمه جان من عبور کردی!

اما من،

مثل خوابزده ها،

تنها فریاد کشیدم و جامه دریدم!

و ساعتی که تو رفتی

و من...

تنها نظاره گر جای خالی ات بودم...

بازی عاشقی من، کودکانه است!

که دور از تو تمنایت می کنم و لحظه وصال، رهایت!

اما رسم عاشقی تو

تمثال تمام قد مهر است!

بر گستاخی ام لطف می شوی و بر خستگی ام مرهم!

بر بی تابی ام صبر می کنی و در ترسم نوازش!

اما رسم من،

باز همان کودکی و همان نافرمانی ست!

انگار مسخ شده ام!

و تمام بنی اسرائیل در من، دوباره جان گرفته اند!

بهانه می آورم برای دیدنت

و چون چشمهای کوچکم تاب این همه تو را ندارند،

بر بلندای سینا، سامری تازه ای می سازم!

بهانه می آورم و همسفری خضر گونه ات را

از خودم دریغ می کنم!

اما تو...

آگاهی که بر این نافرمانی نه مستحق عقابم

که سبب،

نه گستاخی من،

که اینهمه عظمت توست!

پایین تر بیا و دست مرا بگیر!

پایین تر بیا که من نای پرواز ندارم!

پایین تر بیا و بر بالهای خسته ام، مرهمی بگذار!

 

 منبع: (لاشریکستان)

آه قاصد!

آه قاصد!

امروز، رقص صبا، ابرها را به واژه انتظار می دوخت!

 

 

آه قاصد!

کاش قاصدک، امروز که می آمد، پیغامش، عطر نرگس بود...

 

یا فاطمه٬ بنت نبی...

 

باکم از بقیع باشد که ناکناد هلهله کبوترانِ سپیده دمانِ اینجایی در امتداد بیکرانه سکوت کفترانِ بقیعی باشد و من، غافل...

نمی دانم از او چه بگویم و چگونه بگویم؟!

خواستم از "بوسوئه" تقلید کنم. خطیب نامور فرانسوی که روزی در مجلسی با حضور "لوئی" از "مریم" سخن گفت.

گفت: هزاران سال است که همه سخنوران عالم درباره مریم داد سخن داده اند.

         1700 سال است که همه فیلسوفان و متفکران ملتها در شرق و غرب، ارزشهای مریم را بیان کرده اند.

         1700 سال است که شاعران در ستایش مریم همه ذوق و قدرت خلاقه شان را به کار گرفته اند.

         1700 سال است که همه هنرمندان، چهره نگاران و پیکره سازان بشر، در نشان دادن سیما و حالات مریم هنرمندیهای اعجازگر کرده اند.

اما مجموعه گفته ها و اندیشه ها و کوششها و هنرمندیهای همه در طول این قرنهای بسیار، به اندازه این یک کلمه نتوانسته ان عظمتهای مریم را باز گویند که:

                                                                        "مریم، مادر عیسی است!"

و من خواستم با شیوه ای چنین از فاطمه(س) بگویم.

باز درماندم!

خواستم بگویم فاطمه(س)، دختر خدیجه بزرگ(س) است،

دیدم که فاطمه نیست!

خواستم بگویم که فاطمه(س)، دختر محمد(ص) است،

دیدم که فاطمه نیست!

خواستم بگویم که فاطمه(س)، همسر علی(ع) است،

دیدم که فاطمه نیست!

خواستم بگویم که فاطمه(س)، مادر حسنین(ع) است،

دیدم که فاطمه نیست!

خواستم بگویم که فاطمه(س)، مادر زینب(س) است،

دیدم که فاطمه نیست!

نه...

اینها همه هست و این همه فاطمه نیست!

فاطمه، فاطمه است!

 

                                                                                                                                             (دکتر علی شریعتی)

شام غریبان...

 

ای افق! یادت هست؟!...

به سفر می رفت او

سفر رویش یک لاله سرخ

سفر جاری خون

سفر صبح به مرداب سیاه شبها

سفر آینه ها

سفر جبهه نور

از نگاهش، سخنش، گرمی ایمان می ریخت

و سرود همه آینه ها را می خواند

سخنش ذهن مرا

تا به خورشید حقیقت می برد

آسمان غرق تماشا شده بود

و ستاره می سوخت

ای افق! یادت هست؟!...

 

                                                     (جلال قیامی میرحسینی)

کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا

...و باز محرم و مجالی به اندیشیدن...

این روزها، از هر کوی و برزن که می گذری، خیل مردمانی را می بینی که بانگ دیوانگی سر داده اند!

سیاه می پوشند و می روند و بر سینه می کوبند و زنجیر بر شانه می سایند و طبل و سنج و علم و بیرق... از این کوی به آن کوی، از این محله به آن محله، تا فریاد کنند عزاداری شان را، تا به جوش آرند اشکهایی را که باید بر مصیبت حسینع  سرازیر شوند که اگر نشوند...؟؟!!

 

 شاعری می گفت: این حسینع کیست که عالم همه دیوانه اوست؟

می اندیشم...

براستی، عالم، مجنون حسینع است؟

چه تعبیری است بر جنون در دنیایی چنین که مشخصاً یافتن گاف بین نیکی و بدی کاری است بس دشوار، بل ناممکن!

حسینع چه کرد که حدیثش قرنهاست ورد زبانهاست؟! آیا تنها قیام او و یاران کربلایی اش علیه باطل بود که این چنین شهره آفاقش نموده؟ چرا فقط او و چرا فقط کربلا؟!! آیا فقط او برای احیای حق، تا پای جان جنگید و عطش را بر سیراب بودن زیر بار ظلم ترجیح داد؟!! آیا فقط او برای برپایی حکومت خدا بر زمین تا مرگ پیش رفت؟!!...

نه...! چنین نیست!

چه سرّی است در حدیث تلخ کربلا که زمان، اگر بر شاخ و برگهایش افزوده و یا از آن کاسته باشد، بنیانش را نتوانسته تغییر دهد؟!

کربلا، میدان نبرد نبود!! جنگ خوبها و بدها نبود!!

کربلا صحنه نمایش بود و عاشورا پرشکوه ترین نمایش خلقت را بر فرشتگان عرضه کرد که بدانند چرا می بایست بر آدم سجده می کردند!

 

چرا می گریم؟!

بر حسینع ؟

بر ناله کودکانش؟

بر شهادت نزدیکانش؟

بر عباسع ؟

بر تشنگی در کنار فرات؟

              آن همه آب و این همه تشنگی؟ 

بر خون؟

بر مرگ؟

بر علی اصغرع ؟

بر جنایت؟

بر نابودی عدالت؟

بر  ریگزارهای تفتیده بیابان طف؟

بر رقیهس ؟

بر سکوت جنجالی صحرا؟

بر مصیبت؟

بر اسارت؟

بر زینبس ؟

...

من باید بگریم بر اینان یا اینان بر من؟!!...

 

می گریم!!!...

نمی دانم...

شاید به حال نذار خویش...

شاید بر ریب خویش...

              "اگر من در کربلا بودم، حسینی بودم یا یزیدی؟؟!"

 

 

واما تو ای حسین!

با تو چه بگویم؟!

شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هائل

و تو ای چراغ راه!

ای کشتی رهایی!

ای خونی که از آن نقطه صحرا، جاودان می طپی و می جوشی و در بستر زمان جاری هستی و بر همه نسلها می گذری و هر زمین حاصلخیزی را سیراب خون می کنی و هر بذر شایسته را در زیر خاک می شکافی و می شکوفانی و هر نهال تشنه ای را به برگ و بار حیات و خرمی می نشانی!

ای آموزگار بزرگ شهادت!

برقی از آن نور را بر این شبستان سیاه و نومید ما بیفکن.

قطره ای از آن خون را در بستر خشکیده و نیم مرده ما جاری ساز و تفی از آتش آن صحرای آتش خیز را به این زمستان سرد و فسرده ما ببخش.

ای که مرگ سرخ را برگزیدی تا عاشقانت را از مرگ سیاه برهانی!

تا با هر قطره خونت، ملتی را حیات بخشی و تاریخی را به طپش آری و کالبد مرده و فسرده عصری را گرم کنی و بدان جوشش و خروش زندگی و عشق و امید دهی!

ایمان ما، ملت ما، تاریخ فردای ما، کالبد زمان ما،

"به تو و خون تو محتاج است!"

دکتر علی شریعتی