بهانه ای برای نوشتن
بهانه ای برای نوشتن

بهانه ای برای نوشتن

اشک سبز من...

می گریم... 

 

گرگها خوب بدانند، در این ایل غریب

گر پدر مرد، تفنگ پدری هسـت هنوز

گرچه مردان قبیله همگی کشته شدند

توی گهواره چوبی پسری هست هنوز

آب اگر نیست نترسید، که در قافله مان

دل دریایی و چشمان تری هست هنوز 

 

                                               دکتر زهرا رهنورد 

 

 

 

پینوشت:   

- می گریم... بر قداست اسلامی که این روزها لقلقه زبان مقدس مآبان گرگ صفت است...  

- این روزها دیگر «دستانمان» سبز نیست! «چشمانمان» سبز است...

وطنم!

نام جاوید ای وطن ***صبح امید ای وطن
چهره کن در آسمان***همچو مهر جاودان
وطن ای هستی من***شور و سرمستی من
چهره کن در آسمان***همچو مهر جاودان
بشنو سوز سخنم***که هم آواز تو منم
همه ی جان و تنم***وطنم وطنم وطنم وطنم
بشنو سوز سخنم***که نواگر این چمنم
همه ی جان و تنم***وطنم وطنم وطنم وطنم
همه با یک نام و نشان***به تفاوت هر رنگ و زبان
همه شاد و خوش و نغمه زنان***ز صلابت ایران جوان
ز صلابت ایران جوان***ز صلابت ایران جوان 

  

  

دانلود (اولین سرود ملی ایران)

 

خدا با ماست...

 

 بخش پایانی فیلم تبلیغاتی میر حسین موسوی 

 

روز نو، حس نو...

نوروز88 

 

عید آمد و ما خانه خود را نتکاندیم

گردی نستردیم و غباری ننشاندیم

دیدیم که در کسوت بخت آمده نوروز

از بیدلی او را ز در خانه براندیم

هر جا گذری غلغله شادی و شورست

ما آتش اندوه به آبی ننشاندیم

آفاق پر از پیک و پیام است ولی ما

پیکی ندواندیم و پیامی نرساندیم

                                                                           (اخوان ثالث) 

 

پی نوشت:

- برف ِنو در دلِ بهار ِنو...

آسمان خنده اش می گیرد!!!

- زمین...سپید، درختان...سبز، آسمان... آبی، رنگین کمان سه رنگ را بیشتر دوست دارم! 

به خواهرم

روز عجیبی بود. شوق و اضطرابی بود حاکم بر دلمان برای آنچه پایانش بر همه هویدا بود!

چهره برافروخته پُر تشویش مادر، دستهای پُر مهر رو به آسمان پدر، زمزمه های زیر لبی خویشاوندان و دوستان... نمی دانم خبر از چه می دادند؟! همه گویی جشنی بزرگ را در چند قدمی می دیدند.  

    

دفاعیه شهنوش 

 

امروز کودکی فهمید که مادرش زین پس دکتر است! و کمی گیج شد! از میان همهمه اطرافیان سه کلمه تکراری را ربود و در حالی که دامن مادر را می کشید، با شور خاصی گفت: مامان! دکتر! تبریک! و او باز نفهمید که چرا مادر او را در آغوش فشرد و چرا اطرافیان قهقهه سر دادند!؟

کودکی دیگر نیز فهمید که مادرش دیگر پایان نامه نمی نویسد و راس ساعت چهار از خدا خواست که به مادرش کمک کند. او بعید است بتواند باور کند که مادرش دیگر دانشجو نیست چرا که از دید او همه مادران و بلکه همه خانمها دانشجو هستند!

 

خواهر گلم؛ شهنوش عزیزم

شاید بیانش کمی مشکل باشد اما در تمام این روز احساس می کردم گوشه ای از روحم در نوعی همپوشانی با تکه ای از روح تو قرار گرفته! آنچنان شادم که نمی دانم چگونه می توان راهی برای ابراز خاص آن پیدا کرد! شاید همین چند کلمه لازم باشد، هر چند که کافی نیست:

به موفقیتت سرافرازم

به شادیت مسرورم

به بودنت می بالم

 

دوستت دارم!

بود و نبود

جای پا 

 

می دویدم؛ 

بر روی زمینی که می خواست بکر بماند!

پوشیده از برف بود... 

اما جای پا برایش معنی نداشت! 

چه لذتی داشت دویدن بر روی زمینی که حضورت را نمی بیند!!!