بهانه ای برای نوشتن
بهانه ای برای نوشتن

بهانه ای برای نوشتن

دنیای بزرگ آدم کوچولوها

- خاله! من امروز یه کار خوب کردم!

- چه کار خوبی؟

- می خواستم بَرقو روشن کنم، اول گذاشتم داداشم روشن کنه، بعداً خودم خاموشش کردم دوباره روشنش کردم(!) بابام گفته کار خوبیه (!)

 

                                                               ***

 

کاش سهممان از این دنیای بزرگ٬ همان احساس شادمانی پس از «کارهای خوب» کودکی هایمان بود!

 

 

قدیمی تر شدم!

بیست و چهار سال گذشت و من زیر بارانی از ثانیه و تأمل، یک سال قدیمی تر شدم!

و همچنان می دوم در پی آن قدمتی که شکوه بیاورد و شکوهی که سربلندی...

 

 

یکی گفت: امیدوارم صدها سال زنده باشی!

یکی گفت: انشاءالله صد و بیست و چهارمین سال تولدت را جشن بگیری و من برایت هدیه بیاورم!

... و یکی گفت: بهترینها را در نزدیکترینها به خدا برایت آرزومندم!

در روستا

 

جام جانبخش رمضان را با شنیدن بانگ عید، تا انتها سرکشیدیم و رفتیم تا چند صباحی در دل طبیعت ناب زادگاه اجدادی بیاساییم. آنجا که صدای پای زلال آب، تا خلوت دل سپیداران پروازت می دهد و بر بلندای خانه خورشید می نشاندت. آنجا که آسمان شَبَش سوسوی کمتر ستاره ای را در خود ندارد.

رفتیم و سینه از طراوتِ صداقتِ طبیعت انباشتیم تا تاب تحمل ناپاکی شهر آهن و ریا را داشته باشد. رفتیم تا لختی همدم پیرمردی باشیم که چندی است نگاه از شهر برگرفته و دل به گیاهان دست پروده اش خوش کرده!

از میان خانه های دِه که عبور می کنی، عطر کاهگل را شاید تنها از خانه هایی حس کنی که صاحبانش سالیان است خفته اند و وارثانی داشته اند که آرامش دِه را به هیاهوی پایتخت فروخته اند.

دیگر صدای جانوران روستانشین کمتر به گوش می رسد و کمتر بر جاده های گریخته از آسفالت و سیمان میان باغات، ردی از آنان می توان یافت!

چه بسیار درخت گرفتار در دام علفهای هرز، در آستانه سقوط و چه بسیار تاک شکار آفت!

چه بسیار باغ به دست فراموشی سپرده شده اما درختانی که می خواهند ثابت کنند بی باغبان هم می توانند!

همه چیز بوی فسردگی گرفته...

اما هنوز عطر طراوت را از چند کیلومتری دِه می توان حس کرد...

هنوز هم می توان بر لب جوی نشست و گذر عمر را در عبور زلالش کشف کرد. هنوز هم می توان چهره درهم خویش را در آینه عشق گذران پیدا کرد. هنوز هم می توان ماه را با جامی از دل آب بیرون کشید...

هنوز هم می توان گوش سپرد بر زمزمه باد در گوش سپیدار که تداعی نوای دریایی دریاست...

هنوز هم می توان به یاد ایام خردسالی، همبازی کودکی شد که دلش پَر می کشد تا از بالای تخته سنگ بزرگ کوهِ سنگی سُر بخورد و در آغوشت جای بگیرد...

یادش بخیر... هنوز یادگاریهای کودکی مان را در گوشه و کنار خانه می توان پیدا کرد...

یادش بخیر... نیلوفرانی که منتظر می ماندیم تا صبحگاهان از خواب بیدار شوند و چهره بنمایند...

یادش بخیر... دمپایی هایی که نقش ماهی بازی می کردند و معمولا جفتشان را از دست می دادند...

یادش بخیر... گردنبندهایی که با بابونه می ساختیم...

یادش بخیر... معجونهایی که با انواع گیاهان ناشناخته بعلاوه آب می ساختیم...

یادش بخیر... زیباترین سنگهایی که از ته جوی جمع می کردیم و به هم یادگاری می دادیم...

یادش بخیر... کنکاش بر روی زمین به دنبال یافتن حشرات ناشناخته...

یادش بخیر... خانه تاج خانم و صفا و خوف خاصش...

یادش بخیر... مادرجون و باباجون و داستانهای باستانی _ که هیچگاه پس از آن نشنیدیم و نخواندیم و جز تصورات کودکی هیچ از آنها به یاد نداریم _  و جوزقندهای خوشمزه...

یادش بخیر... خانه اجنه که همیشه از کنارش با سرعت رد می شدیم...

یادش بخیر... گنبدباز که همیشه موقع خداحافظی براش دست تکان می دادیم...

یادش بخیر... آقا سلطان گورآباد و خرافاتی که هنوز به زحمت می توان از ذهنها زدود...

 (سنگ خون که می گفتند عاشوراها خون می گرید و هیچ مردی حق نزدیک شدن به آن را نداشت، وگرنه سنگ می شد!!!)

یادش بخیر... شب جمعه ها و تربت و فاتحه اهل قبور و شوق شکلات و شیرینی خیرات...

یادش بخیر... و افسوس که روستا تنها تفرجگاه ایام تعطیل است و احدی فکر خود را مشغول آینده مکان آرامش امروز نمی کند!

براستی... روستای ما تا کی روستا خواهد ماند؟!!!...

سهراب و تنهایی اش

 

 

نرم می آیم و آهسته...

گامهایم می دانند که جایز نیست غوغا کنند!

جایز نیست بر مبنای عادت همیشگی٬ خاک را لگدمال کنند!

نرم می آیم و آهسته...

باشد که چینی نازک تنهایی اش ترک برندارد!!

بیست و شش سال است که خاموشی اش٬ فریادی است در پهنای آسمان روشن و داغ کویر!

روزهای این سالیان٬ آرامگاهش٬ سنگفرش زیر پای زائران زیارتگاهی است

و شبها٬ هزاران مرغ الماس پَر می آیند به تماشای غربت پرشور تنهایی اش!

... و او را چه باک که لحظه به لحظه اوقات پربهای زمینی اش را با کویر قسمت کرد

و حال نیز...

سمبلی از دنیای پس از عروجش٬ سنگی است کوچک٬ نمایان در دل خاک گداخته کویر!

می گویند نقاش بود و شاعر.

راستی...

او چوپان هم بود!

چوپان لحظه ها!!

لحظه ها را به چراگاه رسالت می بُرد تا سیر شوند و هاله ای از افسوس و حسرت بر جای نگذارند!

... و من در کنار مزارش زانو می زنم.

مطابق سنتی کهن٬ تکه سنگی برمی دارم و آرام آرام بر سنگ قبرش می کوبم٬ تا صدای فاتحه ام را بشنود!!!

غربتش٬ لحظاتی چند از حضورم را غرق در اندوه می کند. چه٬ که رسالت این لحظه٬ گریستن بر تنهایی و ناشناخته ماندن اوست.

برمی خیزم و می ایستم در مقابل تابلویی چند قدم آن سوتر از مزارش...

... چند برگزیده از اشعارش٬ چند عکس از چهره آرامَش و یک انار مصنوعی که دانه هایش شفافیت حقیقی دارند!

شاید احساس منعکس شده در چهره ام٬ چند نفری را به آنجا می کشاند.

می شنوم:...

 

   ~: اِ...! این همونیه که شعر صد دانه یاقوت رو گفته؟!!!

  *: آره٬ آره همونه!!!

  ~: خیلی قشنگ گفته بود! یاد دبستان بخیر!!!

 

خنده ام می گیرد...

اما نه... اندوهم دوچندان می شود.

شنیده بودم که اشعارش٬ در زمان حیات٬ مورد استقبال قرار نگرفت.

اما پس از مرگش٬ دلها شیفته روح برخاسته از لطافت اشعارش گشت!

باورم نمی شود!!

کدام شیفتگی؟!!

سهراب هنوز هم نا شناخته مانده است...

 

مشهد اردهال- ۵/۵/۱۳۸۵

 

عید هم تمام شد!

 

هیجان در راه بودن یک سال نو...

قرآن و یا مقلب القلوب...٬

هفت سین٬

ماهی قرمز و تنگش٬

آینه و شمعدان٬

تپش قلبم

و دلهره ای مختص به آغاز

و یک حس آشنا

و یک درس نو

                باکی نیست٬ از نو شروع کن!

... و تجدید دیدارها

               اول٬ مادربزرگ و پدربزرگ

و چند صباحی در کاشان

               شهری با انسانهایی پاک

               اما٬ روحی که رخت از آن بر بسته!

و گهگاه سردرگمی بین شادی روز نو و اندوه تحمیلی مذهب (و شاید جامعه)

و گهگاه جدال و شاید لجبازیهای کودکانه

و چند صفحه ای کتاب

و ساعاتی با دوستان

...... 

و سیزدهم٬

کوه٬

طبیعت

و سینه ای پر٬ از هوای پاک

و سرمای بهاری

و آتشی در کنار آب!

و بالانشینی دود

و جنگ بین سرما و گرما

و گاهگاهی خودنمایی آفتاب

و تجدید پیمان یک عشق!

و ساعتی غنودن

...و موعد بازگشت...

و سبزه ای که فراموش شد به دامان طبیعت سپرده شود

و ماهی ای که شاید هرگز هفت سینی در اطرافش نبیند

....

همین!

همه عید٬ همین بود!