لحظه ای بیندیش! چقدر شاد می شدی اگر همه آنچه اکنون داری٬ از دست می دادی و آنان را دوباره به دست می آوردی!
روزمرگیها همیشه مانعند! دیواری سخت و ناپیدا در مسیر دید که جلوه زیباییها را در خود می کُشد تا چشم زحمتی متقبل نشود، جز عادت دیدن!!!...
گذر از دیوار روزمرگیها سخت نیست! تنها لختی تأمل...
پس از عبور، دنیای عظمت و شگفتی وادار به حیرتت می کند! آنجاست که درخواهی یافت آنچه داری شگفت انگیزترین آرزوهایی است که روزی عاجزانه در پی اش بودی!!! آنجاست که منزلت دارایی ات را به جد درک خواهی کرد! آنجاست که شوق آموختن آنچه اکنون خود آموزگار آنی، به سوی تلاش چند باره رهنمونت می شود و شوق دوباره آموختن را در دلت بیدار می کند!
اولین بار که پا در راه کسب علم برداشتی، به شوق دانستن!
اولین بار که قلم در دست گرفتی تا __.__.__.__ را تمرین کنی به شوق اینکه روزی بتوانی اسم خودت را بنویسی! تا بتوانی کتابهایی که همه را از بَر بودی، خودت بخوانی! تا بتوانی به بابا و مامان نامه بنویسی!...
اولین بار که معلم، ستاره در دفترت چسباند... غرور بهترین بودن!
اولین بار که مادر، سجاده گسترد تا بیاموزدت نشانی از عبودیت را!... شوق بزرگ شدن!!... می خواندی... بی آنکه بدانی چه می گویی... سالها گذشت تا دریافتی مفهوم عبودیت از بَرشده ات را... شوق فهمیدن و برون آمدن از جهل!!... و حال، پس از گذشت سالیان، باز همان دخترک نوآموزی که می خواند و نمی فهمید! خم می شد و نمی فهمید! به خاک می افتاد و نمی فهمید!!... همان دخترک منهای هرگونه شوقی!!... آخر، همین قدر بزرگ شدن کافی است!!... حال، عادت هر روزه ات، هفده بار خم شدن است و سی و چهار بار سجده بر خاک!...
حال، هر روز ستاره هایی که بر صفحه دلت چسبانده می شوند، می بینی و غرور بر غرور می افزایی!!...
حال، هر روز می خوانی و می نویسی بی توجه به شوری که در هر حرف نهفته است!!...
حال، هر روز می آموزی! از روزگار می آموزی! بی آنکه گرد راه بتکانی!!...
افسوس که امروز همه داشته هایت، سیاهی عادت به خود گرفته اند!!
.....
گذر از دیوار روزمرگیها سخت نیست! تنها لختی تأمل...
ای افق! یادت هست؟!...
به سفر می رفت او
سفر رویش یک لاله سرخ
سفر جاری خون
سفر صبح به مرداب سیاه شبها
سفر آینه ها
سفر جبهه نور
از نگاهش، سخنش، گرمی ایمان می ریخت
و سرود همه آینه ها را می خواند
سخنش ذهن مرا
تا به خورشید حقیقت می برد
آسمان غرق تماشا شده بود
و ستاره می سوخت
ای افق! یادت هست؟!...
(جلال قیامی میرحسینی)
...و باز محرم و مجالی به اندیشیدن...
این روزها، از هر کوی و برزن که می گذری، خیل مردمانی را می بینی که بانگ دیوانگی سر داده اند!
سیاه می پوشند و می روند و بر سینه می کوبند و زنجیر بر شانه می سایند و طبل و سنج و علم و بیرق... از این کوی به آن کوی، از این محله به آن محله، تا فریاد کنند عزاداری شان را، تا به جوش آرند اشکهایی را که باید بر مصیبت حسینع سرازیر شوند که اگر نشوند...؟؟!!
شاعری می گفت: این حسینع کیست که عالم همه دیوانه اوست؟
می اندیشم...
براستی، عالم، مجنون حسینع است؟
چه تعبیری است بر جنون در دنیایی چنین که مشخصاً یافتن گاف بین نیکی و بدی کاری است بس دشوار، بل ناممکن!
حسینع چه کرد که حدیثش قرنهاست ورد زبانهاست؟! آیا تنها قیام او و یاران کربلایی اش علیه باطل بود که این چنین شهره آفاقش نموده؟ چرا فقط او و چرا فقط کربلا؟!! آیا فقط او برای احیای حق، تا پای جان جنگید و عطش را بر سیراب بودن زیر بار ظلم ترجیح داد؟!! آیا فقط او برای برپایی حکومت خدا بر زمین تا مرگ پیش رفت؟!!...
نه...! چنین نیست!
چه سرّی است در حدیث تلخ کربلا که زمان، اگر بر شاخ و برگهایش افزوده و یا از آن کاسته باشد، بنیانش را نتوانسته تغییر دهد؟!
کربلا، میدان نبرد نبود!! جنگ خوبها و بدها نبود!!
کربلا صحنه نمایش بود و عاشورا پرشکوه ترین نمایش خلقت را بر فرشتگان عرضه کرد که بدانند چرا می بایست بر آدم سجده می کردند!
چرا می گریم؟!
بر حسینع ؟
بر ناله کودکانش؟
بر شهادت نزدیکانش؟
بر عباسع ؟
بر تشنگی در کنار فرات؟
آن همه آب و این همه تشنگی؟
بر خون؟
بر مرگ؟
بر علی اصغرع ؟
بر جنایت؟
بر نابودی عدالت؟
بر ریگزارهای تفتیده بیابان طف؟
بر رقیهس ؟
بر سکوت جنجالی صحرا؟
بر مصیبت؟
بر اسارت؟
بر زینبس ؟
...
من باید بگریم بر اینان یا اینان بر من؟!!...
می گریم!!!...
نمی دانم...
شاید به حال نذار خویش...
شاید بر ریب خویش...
"اگر من در کربلا بودم، حسینی بودم یا یزیدی؟؟!"
واما تو ای حسین!
با تو چه بگویم؟!
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هائل
و تو ای چراغ راه!
ای کشتی رهایی!
ای خونی که از آن نقطه صحرا، جاودان می طپی و می جوشی و در بستر زمان جاری هستی و بر همه نسلها می گذری و هر زمین حاصلخیزی را سیراب خون می کنی و هر بذر شایسته را در زیر خاک می شکافی و می شکوفانی و هر نهال تشنه ای را به برگ و بار حیات و خرمی می نشانی!
ای آموزگار بزرگ شهادت!
برقی از آن نور را بر این شبستان سیاه و نومید ما بیفکن.
قطره ای از آن خون را در بستر خشکیده و نیم مرده ما جاری ساز و تفی از آتش آن صحرای آتش خیز را به این زمستان سرد و فسرده ما ببخش.
ای که مرگ سرخ را برگزیدی تا عاشقانت را از مرگ سیاه برهانی!
تا با هر قطره خونت، ملتی را حیات بخشی و تاریخی را به طپش آری و کالبد مرده و فسرده عصری را گرم کنی و بدان جوشش و خروش زندگی و عشق و امید دهی!
ایمان ما، ملت ما، تاریخ فردای ما، کالبد زمان ما،
"به تو و خون تو محتاج است!"
دکتر علی شریعتی
تا یلدا همه چیز آخرین بود...
آخرین شب و طولانی ترین...
سکوت...
سکوت...
سکوت...
و...
...سوز دلتنگی در سینه!
یلدا، طولانی ترین شد تا نوید بخش روشنی بیشتر باشد...
...و من تسلیم!
حال، هر روز که می گذرد، خورشید نورافشان تر می شود.
و اما شب، بازی سکوتش را هنوز برنده است...
یلدا چشمانم را گشود به بازی شبانه انوار ِ حضور که سوسویشان با صدای جیرجیرکها همگام است
و دلم را گشود به شکوه رنگارنگ طلوع نمایان بر فراز انبوه شاخ و برگ های سبز ِ سپید...
روایت می کنم حکایت دل را...
هنوز اندیشه از پیش می آید و دل از خویش پیشی می گیرد!!
زمستان است... زمین، سپید و آسمان، آبی تر ...
خم می شوم و مشتی برف تازه از روی زمین برمی دارم
تا زمستان را بفهمانم هستیم را!
نمی دانم...دنیا فراموشم کرده، یا من دنیا را؟!!
غوغای برف سپید تا طراوت نگاه سبزت پروازم می دهد...
آنقدر کودک می شوم که همه چیز را بزرگ می بینم...
تا آنجا که در آغوش گرم آدم برفی بزرگ رویاهایم آرام بگیرم و خواب سبز نگاهت را ببینم...
...
دل، نگاهبان نگاه توست!
....
..
.
کاش میشد مرثیه برفی نگاهت را معنا کرد...