دلتنگی های آدمی را باد٬ ترانه ای می خواند
رویاهایش را آسمان پرستاره نادیده می گیرد
و هر دانه برفی به اشکی نریخته می ماند
سکوت٬ سرشار از سخنان ناگفته است!
از حرکات ناکرده
اعتراف به عشقهای نهان
و شگفتی های بر زبان نیامده
در این سکوت حقیقت ما نهفته است
حقیقت تو و من...
(شاملو)
آه...!
...و من مبهوت سخاوتی چنین!
خدایا!
آفتاب پس از این باران چه رنگی است؟!!
خداوندگارا!
چگونه آسایش کوی تو را طلب کنم که شباهنگ بیدار دل، راهی کوی غریبانه ای گشته که سزاوارترین آدمیانش، از بندگی، تنها رکوعی بی خشوع می دانند و چند روزی لب فروبستن بر طعام و بس!
آنجا که مأمن مخوف عاشقان دروغین و ندامتگاه عارفان کاذب است و جایگاهی بر حیرانی مشتاقان ریا!
بارالها!
با کدامین کلام، معترف شوم بر خُردی خویش و با کدامین قلم، بی ثباتی خویش بر آمالی فانی را به تصویر کشم؟
با کدامین پای،گام به گام ایام و لیالی مبارک ماه خویشتنداری را درنوردم که شور خبط و شوق گناه، قدرتم را ناجوانمردانه به تاراج برده و بر جای، چیزی جز تیرگی دیده و سختی دل بر جای نگذاشته!
محبوبا!
با کدامین زبان، از تو برای خویش، هزار و یکشب روایت کنم که سالیان است می شنود و باز می رود و باز و باز و باز... می رود که حکایت زبان را، افسانه دروغین کودکانه ای می داند و مغرور به نشان ناشایست شرافت که بر دوش می کشد، تکیه زنان بر مسند خویش، به حکم تأدیب، لب به نصیحت می گشاید و خویشتن از خویش آسوده می کند!
خداوندگارا!
با کدامین روی، روی به سوی حرم کبریایی تو آرم که نمی دانم از کجا، به کجا و برای که بار سفر بسته ام. سفری آغازیده ام و خود را مسافر کلبه احزان نام نهاده ام. ره به جایی برده ام که چرایی برگزیدنش را هنوز پس از گذشت ربع قرنی، هیچ از خویش نپرسیده ام و به ظاهری آراسته بسنده کرده ام، آنچنان که نه سزاوار فنا دانسته امش و نه مستحق نابودی!
...و حال، این منم در مقابل آینه زنگار گرفته ای که جز سایه ای از کوردلی چون من در خود ندارد!
12 غروب است که دل، نوای رَبَّنَا زمزمه می کند و زبان، به نجوا پاسخ می گوید!
12 شب است که سیاهی نیم شبان را تا دمیدن سپیده برشمرده ام تا آیتی برون آید از پرده غیب و خویش، نشانم دهد!
ستّارا!
این منم با همه داراییم از عصیان و با همه نداشتنی هایم از خیر!
قسم به باران چشم دلدادگان و به سوز سینه درماندگان، مرا از خویش برهان و بر خویش برسان! باشد که نسیمی از بن رحمتت زنگار از دل بشوید و بر سفره حیرت بنشاندش!
سلام!
ساعتی بیش، از در دنیای تو بودن نمی گذرد.
نمی دانم چگونه بی صبری هایم، سر از تقاطع گِله و انتقام درآوردند!
می دانی؟!!
دلشکستی هایم مأمنی نیافتند...
خواستم با شِکوه ای کلامم را به پایان رسانم، اما نمی دانم چه شد که گِله هایم از خلوت تنهایی ِ دیگری سر در آوردند!!!
... و تو ندیدی!
... و تو نشنیدی!
هیچ نشنیدی!
... و ... رفتی...
بی آنکه منتظر کلام پایانی من باشی!
... و من ماندم و بهت باورنکردنی رفتنت!
حال، تو نیستی ...
تو رفته ای و من مانده ام و سنگینی کوله باری از علامت سوال!
من مانده ام و بی تابی ِ لحظات، که پناه به ابر ِ شبانه ام آورده اند تا چون سیل ببارند.
شب است و منم و شمعی که دلم راضی نشد روشنش کنم.
نخواستم به خاطر خود، شاهد اشک ریختنش باشم.
شب است و منم و یک قلم و یک ورق کاغذ و تاریکی محض...
کلمات از دلم بیرون می آیند و بی همرهی چشم، بر دل کاغذ می نشینند.
شب است و سکوت کَر کننده اش!
شب است و تنهایی...
غربت من و تنهایی تو!
می خواهم تا صبح بیاندیشم که حاضرم، شوری ِ اشک ِ غم ِ اِمشبم را با شیرینی اشکِ سالیان دلتنگی عوض کنم!!!
شب است و زمزمه های من و خودم!
شب است و جدال من با خودم!
شب است و دست نوازشگر نسیم که یادآور دستانِ پُرمهر توست!
شب است و نگاهِ پُرعطوفت ماهتاب که تداعی نگاه توست!
شب است و پاییز ِ اندوه که آرام آرام، جای خود را به بهار دلتنگی ها می دهد!
شب است و اشک و آه از دلتنگی ده شب آینده!
شب است، اما اکنون، حال من خوب است!
خوب خوب خوب!!!!
تو هم خوب بخواب!
خوابهای خوب ببینی!
کاش خواننده شعرم بودی
راستی شعر مرا می خوانی؟!!
***
وقتی که او می رفت...
آواز دردانگیز تنهایی
در وسعت باغ دلم آهسته می رقصید
کوچیدن برگ درخت خاطراتم را
در بینهایتهای غمگین خزان احساس می کردم
وقتی که او می رفت...
کوچیدن صدها پرستو را
من بر فراز شهر می دیدم
طغیان سیل اشک را
در جویبار دیده ام
احساس می کردم
وقتی که او می رفت...
پائیز می آمد
تنها پرستویم به سوی سرزمین دور می کوچید
در من گل اندوه می رویید
در من گل امید می پژمرد
شب بود و تنهایی
شب بود و اندوه جاویدان کوچیدن
آهسته می خواندم
در پیچ و تاب کوچه میعاد
آواز غمگین جدایی را
آهنگ کوچیدن چه غمگین بود...
نرم می آیم و آهسته...
گامهایم می دانند که جایز نیست غوغا کنند!
جایز نیست بر مبنای عادت همیشگی٬ خاک را لگدمال کنند!
نرم می آیم و آهسته...
باشد که چینی نازک تنهایی اش ترک برندارد!!
بیست و شش سال است که خاموشی اش٬ فریادی است در پهنای آسمان روشن و داغ کویر!
روزهای این سالیان٬ آرامگاهش٬ سنگفرش زیر پای زائران زیارتگاهی است
و شبها٬ هزاران مرغ الماس پَر می آیند به تماشای غربت پرشور تنهایی اش!
... و او را چه باک که لحظه به لحظه اوقات پربهای زمینی اش را با کویر قسمت کرد
و حال نیز...
سمبلی از دنیای پس از عروجش٬ سنگی است کوچک٬ نمایان در دل خاک گداخته کویر!
می گویند نقاش بود و شاعر.
راستی...
او چوپان هم بود!
چوپان لحظه ها!!
لحظه ها را به چراگاه رسالت می بُرد تا سیر شوند و هاله ای از افسوس و حسرت بر جای نگذارند!
... و من در کنار مزارش زانو می زنم.
مطابق سنتی کهن٬ تکه سنگی برمی دارم و آرام آرام بر سنگ قبرش می کوبم٬ تا صدای فاتحه ام را بشنود!!!
غربتش٬ لحظاتی چند از حضورم را غرق در اندوه می کند. چه٬ که رسالت این لحظه٬ گریستن بر تنهایی و ناشناخته ماندن اوست.
برمی خیزم و می ایستم در مقابل تابلویی چند قدم آن سوتر از مزارش...
... چند برگزیده از اشعارش٬ چند عکس از چهره آرامَش و یک انار مصنوعی که دانه هایش شفافیت حقیقی دارند!
شاید احساس منعکس شده در چهره ام٬ چند نفری را به آنجا می کشاند.
می شنوم:...
~: اِ...! این همونیه که شعر صد دانه یاقوت رو گفته؟!!!
*: آره٬ آره همونه!!!
~: خیلی قشنگ گفته بود! یاد دبستان بخیر!!!
خنده ام می گیرد...
اما نه... اندوهم دوچندان می شود.
شنیده بودم که اشعارش٬ در زمان حیات٬ مورد استقبال قرار نگرفت.
اما پس از مرگش٬ دلها شیفته روح برخاسته از لطافت اشعارش گشت!
باورم نمی شود!!
کدام شیفتگی؟!!
سهراب هنوز هم نا شناخته مانده است...
مشهد اردهال- ۵/۵/۱۳۸۵