خانه عناوین مطالب تماس با من

بهانه ای برای نوشتن

بهانه ای برای نوشتن

روزانه‌ها

همه
  • دلخوش به سکوتم هادی

پیوندها

  • می خواهم دنیای بهتری بسازم
  • خدا جون یه کمی وقت داری؟
  • چرا اسم تو لیـلا نیـست؟
  • فقط؛ کمی برای خـودم
  • حرف های دل فیزیکی
  • ننـوشتنـی های من
  • هوای خنک استغنا
  • صـهبـای رضـوان
  • متـولد ماه مـهر
  • هفت سین 91
  • لاشریکستـان
  • همین جوری
  • بچه شیطون
  • دیوونه خونه
  • و اما بـعد...
  • خانه دلم
  • خانه باد

دسته‌ها

  • در حریم کبریا 4
  • در خلوت عشق 24
  • در آستانه پرواز 10
  • در نهانخانه 8
  • کمی با خاطرات 10
  • به دوستان 12
  • حکایت 5
  • امید و نومیدی 15
  • ترس 11
  • سیاست 2

جدیدترین یادداشت‌ها

همه
  • شباهنگ زمستانی ام
  • عجیباً غریباً!
  • سفر سلامت
  • یلدا نوشت
  • عذاب
  • حسرت
  • شام آخــر
  • سیزدهمین روز
  • احتضار
  • سالگرد پیوند

بایگانی

  • اسفند 1390 1
  • آبان 1390 1
  • اسفند 1389 1
  • دی 1389 1
  • آذر 1389 2
  • شهریور 1389 1
  • فروردین 1389 1
  • اسفند 1388 1
  • بهمن 1388 1
  • آذر 1388 1
  • مهر 1388 2
  • شهریور 1388 1
  • مرداد 1388 1
  • تیر 1388 1
  • خرداد 1388 1
  • فروردین 1388 1
  • اسفند 1387 2
  • بهمن 1387 1
  • دی 1387 1
  • آبان 1387 2
  • شهریور 1387 1
  • مرداد 1387 2
  • خرداد 1387 1
  • اردیبهشت 1387 2
  • فروردین 1387 1
  • اسفند 1386 2
  • بهمن 1386 1
  • دی 1386 2
  • آذر 1386 2
  • آبان 1386 2
  • مهر 1386 2
  • شهریور 1386 4
  • مرداد 1386 3
  • تیر 1386 2
  • خرداد 1386 3
  • اردیبهشت 1386 2
  • فروردین 1386 1
  • اسفند 1385 4
  • بهمن 1385 3
  • آذر 1385 2
  • آبان 1385 3
  • مهر 1385 3
  • شهریور 1385 1
  • مرداد 1385 3
  • تیر 1385 3
  • خرداد 1385 2
  • اردیبهشت 1385 2
  • فروردین 1385 5
  • اسفند 1384 1
  • مرداد 1384 1
  • تیر 1384 1
  • اردیبهشت 1384 5
  • فروردین 1384 3
  • اسفند 1383 3

آمار : 272683 بازدید Powered by Blogsky

عناوین یادداشت‌ها

  • شباهنگ زمستانی ام یکشنبه 14 اسفند‌ماه سال 1390 16:03
    کودکم! هر چه نامت نهم و هر چه صدایت کنند، این را بدان که تو همیشه «شباهنگ» من میمانی! از ابتدا شباهنگم بودی و همچنان شباهنگم خواهی ماند. می دانم که با آمدنت زندگی یک رنگ دیگر می شود. هیچ ایده ای درباره ی رنگ زندگی با تو ندارم و تنها می دانم که چشمانم تا کنون مانند آن را ندیده اند! در آن پیچ در پیچ روزهای با تو، صدای...
  • عجیباً غریباً! شنبه 28 آبان‌ماه سال 1390 23:30
    ارواح بسیاری به اینجا رفت و آمد کرده اند اینجا... در «تنهـــــا قلمرو فرماندهی من»! بعضی رفتنی شده اند و برخی دیگر ماندنی. جای پاهای بسیاری در اینجا قابل کنکاش است. لکن هیچ جسمی تا کنون امکان راهیابی به این مکان را نداشته است... حال گویند که بنا بر خارق العاده ترین واقعه ی بشری، چنین امکانی فراهم شده است! «موجودی» این...
  • سفر سلامت شنبه 21 اسفند‌ماه سال 1389 02:13
    هنوز نرفته ای من اما معکوس می شمرم ثانیه های مانده تا آمدنت را!
  • یلدا نوشت شنبه 4 دی‌ماه سال 1389 14:23
    پشت تل این برگها آدم برفی ای جارو به دست پنهان شده است!
  • عذاب دوشنبه 22 آذر‌ماه سال 1389 10:26
    ابابیل منقرض شده است منوکسید کربن سهم نسلی ست که با سپاه جهل به جنگ خدا می رود! پی نوشت: سوره ی مبارکه ی دخان: پس منتظر روزی باش که آسمان دود آشکاری پدید آورد.(١٠) که همه مردم را فرامی‌گیرد؛ این عذاب دردناکی است!(١١) (می‌گویند:) پروردگارا! عذاب را از ما برطرف کن که ایمان می‌آوریم.(١٢) ... ما عذاب را کمی برطرف...
  • حسرت شنبه 6 آذر‌ماه سال 1389 10:44
    و درخت خیال ِ قامتْ تکیده ام که پائیز می میراندش در حسرت بهار...
  • شام آخــر شنبه 13 شهریور‌ماه سال 1389 02:23
    وای اگر این آفتاب برآید... وای اگر برآید که دیگر آدینه ای نمی آید که زبان به صیام آراسته ام را به واژه ی انتظار بدوزد. وای بر من که هر روزی که گذشت و هر غروبی که آمد٬ سرخوشانه لب به طعام باز کردم و قوت روح یادم رفت. یادم رفت که رهایش کنم از قفسی که سالهاست در آن زندانی اش کرده ام. وای بر من که هر آنچه از شوق روی تو در...
  • سیزدهمین روز جمعه 13 فروردین‌ماه سال 1389 11:00
    نوروزی که تو در آن نباشی کهنه روزی ست که لباس نو به تن کرده... نوروزی که تو در آن نباشی همه اش سیزده است... همه اش نحس است...
  • احتضار پنج‌شنبه 20 اسفند‌ماه سال 1388 01:53
    به درد خرد بینی خودم و گناه هر دو مبتلا شده ام!
  • سالگرد پیوند دوشنبه 19 بهمن‌ماه سال 1388 11:55
    نیم دهه ی پیش٬ پسری از حوالی نیمه ی تک رنگ زمستان٬ با دختری از حوالی نیمه ی هزار رنگ پاییز٬ درست در میانه ی میانه ی سپید زمستان٬ رفتند تا با آغازی عاشقانه٬ زندگی را تجربه کنند. به تو نوشت: ... و امروز هزار و هشتصد و بیست و شش روز است (با احتساب کبیسه ی این میان) که هر صبحش را معنی٬ انتظار گشوده شدن چشمان تو بوده و هر...
  • و باز زمستان دوشنبه 30 آذر‌ماه سال 1388 16:53
    یلدا آمد متفاوت تر با حس نا آزموده قدم زدن در هفت شهر عشق کنار برکه ماهی های قرمز نزدیک فوران چشمه خیال با حس آغوشی تنگ آنقدر تنگ که یقین دانی می توانی یلدا ساز لحظات ناب شادمانی اش باشی! ... یلدا آمد متفاوت تر با حس آبی دوست داشتن آرامشی شگرف در دنیای آبی آمیخته خیال و رویا ... امشب یلداست کاش دست کم به قدر همین یک...
  • مستی یکشنبه 5 مهر‌ماه سال 1388 23:10
    پرنده می شوم می پرم تا دوردست حوالی همان جا که عطر نفس تو با رطوبت غمناک پاییز درآمیخته... و سرمی کشم پیمانه ای که به دستان تو رونق گرفته به یکباره... تا انتها... ...و مست می شوم ... ... ... کمی بالاتر انگار تویی دیگر مستی شرابی دیگر... نیستی و هستی اما پس کی؟!
  • توده ی ِ بر هم ِ برگ ها جمعه 3 مهر‌ماه سال 1388 01:03
    می گذارم پای وقارت. پای آن همه آرامشی که توی نگاهت بود.که توی نگاهت هست. می گذارم پای اینکه حیا داشتی از اینکه زیر نگاه صدها عابر دلبری کنی و زیر نگاه هرز صدها عابر دیگر مستانه برقصی. ساده و بی آلایش آمدی. تنها دستی بالا بردی و آن قدر بی نظم برگ هایت را رها کردی که دلم سوخت. دل جماعت هم سوخت. دلشان سوخت که حیف است زن...
  • ما... چهارشنبه 25 شهریور‌ماه سال 1388 00:48
    شعرم نیمه کاره مانده است... تمام حجم تو در آن جا نمی شود! من اما تمامش خواهم کرد... بی تو... بی من... بی ما...
  • اشتباه... یکشنبه 4 مرداد‌ماه سال 1388 01:27
    می دانی؟! من همیشه اشتباه کرده ام و تو همیشه درست گفته ای... من اشتباه رفته ام و تو درست رفته ای! چقدر این روزهای داغ مرا یاد تو می اندازد. آن هنگامهایی که قلبم بر زبانم می آمد و کلمه میشد و جمله و داستان... و تو چه خوب می فهمیدی... می دانی عزیزکم؟! این روزها دوری دور... آنقدر دور که گاهی مخاطب رویاهایم می شوی......
  • اشک سبز من... دوشنبه 1 تیر‌ماه سال 1388 13:18
    گرگها خوب بدانند، در این ایل غریب گر پدر مرد، تفنگ پدری هسـت هنوز گرچه مردان قبیله همگی کشته شدند توی گهواره چوبی پسری هست هنوز آب اگر نیست نترسید، که در قافله مان دل دریایی و چشمان تری هست هنوز دکتر زهرا رهنورد پینوشت: - می گریم... بر قداست اسلامی که این روزها لقلقه زبان مقدس مآبان گرگ صفت است... - این روزها دیگر...
  • وطنم! پنج‌شنبه 14 خرداد‌ماه سال 1388 15:51
    نام جاوید ای وطن *** صبح امید ای وطن چهره کن در آسمان *** همچو مهر جاودان وطن ای هستی من *** شور و سرمستی من چهره کن در آسمان *** همچو مهر جاودان بشنو سوز سخنم *** که هم آواز تو منم همه ی جان و تنم *** وطنم وطنم وطنم وطنم بشنو سوز سخنم *** که نواگر این چمنم همه ی جان و تنم *** وطنم وطنم وطنم وطنم همه با یک نام و نشان...
  • روز نو، حس نو... سه‌شنبه 11 فروردین‌ماه سال 1388 19:51
    عید آمد و ما خانه خود را نتکاندیم گردی نستردیم و غباری ننشاندیم دیدیم که در کسوت بخت آمده نوروز از بیدلی او را ز در خانه براندیم هر جا گذری غلغله شادی و شورست ما آتش اندوه به آبی ننشاندیم آفاق پر از پیک و پیام است ولی ما پیکی ندواندیم و پیامی نرساندیم ( اخوان ثالث) پی نوشت: - برف ِنو در دلِ بهار ِنو... آسمان خنده اش...
  • به خواهرم یکشنبه 18 اسفند‌ماه سال 1387 01:13
    روز عجیبی بود. شوق و اضطرابی بود حاکم بر دلمان برای آنچه پایانش بر همه هویدا بود! چهره برافروخته پُر تشویش مادر، دستهای پُر مهر رو به آسمان پدر، زمزمه های زیر لبی خویشاوندان و دوستان... نمی دانم خبر از چه می دادند؟! همه گویی جشنی بزرگ را در چند قدمی می دیدند. امروز کودکی فهمید که مادرش زین پس دکتر است! و کمی گیج شد!...
  • بود و نبود شنبه 10 اسفند‌ماه سال 1387 23:28
    می دویدم؛ بر روی زمینی که می خواست بکر بماند! پوشیده از برف بود... اما جای پا برایش معنی نداشت! چه لذتی داشت دویدن بر روی زمینی که حضورت را نمی بیند!!!
  • سالگرد حس عشق... پنج‌شنبه 24 بهمن‌ماه سال 1387 12:50
    دوستت ندارم و دوستت دارم! این را بدان که من دوستت ندارم و دوستت دارم چرا که زندگانی را دو چهره است، کلام، بالی ست از سکوت، و آتش را نیمه ای ست از سرما. دوستت دارم برای آنکه دوست داشتنت را آغاز کنم، تا بی کرانگی را از سر گیرم، و هرگز از دوست داشتنت باز نایستم چنین است که من هنوز دوستت نمی دارم. دوستت دارم و دوستت ندارم...
  • زمستان یک رنگ، به ز پاییز هزار رنگ!( اندر باب حکایتهای نوجوانی) پنج‌شنبه 5 دی‌ماه سال 1387 23:51
    پاییز را ورق می زنم. پاییز سرما خورده را ورق می زنم. شاید از پس کوران خاطرات پاییزی، آینده را بیابم. پاییز را با هزاران امید به دست سرمای زمستان می سپارم. پاییزی که برایم خزان امید بود. پاییزی که همه چیز را پیش رو شاهد بودم جز آنچه از سالیان دور به انتظارش نشسته بودم. پاییز را ورق می زنم و صحن سفید و براق زمستان را...
  • این قافله عمر، عجب می گذرد... شنبه 18 آبان‌ماه سال 1387 12:37
    بیست و شش سال گذشت از زمانی که نخستین نگاه کودکی از خوف این همه ناشناخته با اشک آمیخته شد. حالا سالهاست که آن همه غربت و آن همه ناشناس پرده ای شده اند بر آنچه شاید باید در خاطر می ماند و نماند... هر روز که می گذرد روزی از دنیایم و دور می شوم و روزی به آن نزدیک. اما انگار هر روز منتظرم تا 365 روز بگذرد تا احساس کنم...
  • به راضیه ام، به بهانه ستایشش پنج‌شنبه 9 آبان‌ماه سال 1387 19:58
    دنیایم بار دیگر متولد شد آنگاه که نخستین صدای کودکی در گوش دهر پیچید... راضیه عزیزم، خوبترینم! گلهای سالهای یکدل بودنمان حالا آنقدر گرده افشانی کرده اند که دیگر راه میانمان به شاهراه طبیعت خداوندی تبدیل شده. آنقدر این میان، قاصدکان پیام برده و آورده اند که دیگر قاصدکی نمی آید، که انگیزه ای برای پرواز ندارد! که می داند...
  • آسمان بی ستاره ام شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1387 23:55
    تو راست می گفتی... ستارگان آسمان ما هم آنقدر تکراری شدند که شاید دیگر هیچ شبی نباشد که لالایی پُرنورترینشان خوابمان کند! حالا باز من مانده ام و این همه واژه تردید من مانده ام و این همه داغ ظلمت که کشان کشان تا بلندای این کوتاه٬ بر دوش کشیدم بگذار فانوس خاک گرفته ام را بجویم تا بیایم... با تو... به تماشای این بالای...
  • من٬ تو٬ او... یکشنبه 27 مرداد‌ماه سال 1387 02:16
    پرده اول - چهارراه اول٬ پشت چراغ قرمز ۹۰ ثانیه ای: نوجوان ِ گل فروش، با بغلی از گلهای رز قرمز و مریم٬ نزدیک می شه. با اشاره ازش می خوام که بیاد. - چند؟ - ۲۵۰۰ - زیاده! ۱۰۰۰ بده، بخرم! - باشه! پول رو می دم بهش. یه دسته نیم پژمرده می ذاره روی داشبرد و می ره. پرده دوم - چند ثانیه بعد٬ همان چهارراه٬ ثانیه های پایانی قرمزی...
  • گاه دلم می خواهد دیوانه باشم!... یکشنبه 13 مرداد‌ماه سال 1387 09:34
    گاه دلم می خواهد مجنون باشم... دیوانه ای که دنیایش دنیای اینجایی نیست... دلش جایی است که مردمان این حوالی نمی شناسند... فکرش متعلق به زمانی است که در محدوده شبانه روز نمی گنجد... جسمش را می رود، می خورد، می آشامد، می شنود، می بوید، می خندد، می گرید... اما خودش جایی دیگر با راز نهفته اش عشقبازی می کند! گاه دلم می خواهد...
  • خـــــــــدا بود؟! چهارشنبه 1 خرداد‌ماه سال 1387 14:16
    خدا با من حرف می زد! آنقدر زلال که می توانستم تا عمق آنچه می گفت با دیده حس کنم و با دل ببینم! صدای نجوایش آنچنان با تنم آمیخت که فرداهایم را آنی در برابر حاضر دیدم... آنچه می خواستم و نشد... آنچه نمی خواهم و خواهد شد! او می گفت و من با ابروانی در هم کشیده خیره نگاهش می کردم! مبهوت... سرگردان... آشفتگی قفلی بر دهانم...
  • بگذار آرام گیرم! شنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1387 11:39
    گم شده ام... جایی میان ازل و ابد... درست میان "ز" و "ی" زندگی! ... می خواهم آرام باشم تا از این همه غیر، رهایی یابم!
  • از تنفر متنفرم!!! سه‌شنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1387 00:05
    هر بار که می خوانمت منزجر می شوم! پی نوشت: - احساس عجیبی داشت بودنت و حالا نبودنت... همه چیز نو بود! حتی این احساس زشت! - از تنفر متنفرم!!! - حالا که نیستی چقدر آرومم! اما کاش موقع رفتنت زمین برفی نبود! حالا برای پاک کردن رد پات مجبورم لذت غرق شدن در آرامش یه منظره سفید بکر رو از دست بدم! - گاهی آرزو می کنم کاش تو...
  • 102
  • صفحه 1
  • 2
  • 3
  • 4